رؤیا درودی !
يادي از شهيد رويا !
باقر رئیس الساداتی
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده مارا رفيق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
کرشمه تو شرابي به عاشقان پيمود
که علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد
رؤياي درودي. دختر کوچک ومحجوب سالهاي ۶۱ تا ۶۵ ،یعنی زماني که هنوز بيش از ۱۲ بهار را پشت سر نگذاشته بود، اغلب در رديف اول منتظران و ملاقاتی های زندان وکيل آباد مشهد بود، او براي ملاقات پدر و مادر اسير در چنگالهاي شوم دجاليت آخوندهاي حاکم هر هفته در این صف طولانی اما پرنشاط و امیدوار جلو تر از همه حاضر بود . دختري شجاع و بيباک همچون پدر و مادرش از تبار و سلاله پاکان و نيکان مردم نيشابور.
شوق دیدار پدر از پشت میله های سالن ملاقات زندان در معصوميت آبي و پرنشاط چشمانش موجی از مهر و عطوفت و امید را به همه ما زندانیان حاضر در سالن ملاقات منتقل مینمود، در ورای آن آرامش و معصومیت اما عزم انسان بزرگي را ميديدي که خردي سن و سالش باور کردنی نمینمود . رؤیا با همه خردسالی اما آنقدر قدر و بزرگ بود که از پس مسئولیت سه برادر کوچک و تنها خواهرکوچکترش سارا بر آید ،و جملگي آنها را در غیاب سه سال زندان والدین قهرمانش بخش مهمي از مسئوليت نگهداري و مواظبت برادران و خواهرش را در کنار پدر بزرگ و مادربزرگشان نيز بردوش ميکشيد.، آنها مهمانان هر هفته سالن ملاقات بودند و آشناي همه ملاقات کنندگان.
يک روز که برای ملاقات به اتفاق در باجه تلفن مجاور و کنار جواد بودم، ملاقات کننده من با اشاره به رويا که مشغول صحبت با پدر بود، ميگفت که رويا و سه برادر کوچکترش که با ما همين لب بولوار وکيل آباد پياده ميشوند. از لب بولوار تا زندان حد اقل يک تا يک و نيم کيلومتري، براي آنهائي که ماشين سواريي نداشتند از جمله او و برادران و خواهرکوچکترش ميبايست پياده راه بپيمايند، بچه ها که خسته ميشدند و بهانه ميگرفتند و گريه و زاري براه ميانداختند ، اين روياي نوجوان بود که آنها را به نوبت به کول ميگرفت و تا زندان حملشان مينمود. آرامش و طمانيه بزرگوارانه اي مهمان هميشگي چهره معصومش بود. او اگرچه در عنفوان جواني بود، اما پخته شده درتنورمبارزه سخت و سترگ پدر و مادرش با دونظام شاه و شيخ در سلک هواداري از مجاهدين خلق ،که زماني نه چندان دور با آرمان هاي توحيدي و ضد استثماري و دموکراتيک آن آشنا شده بودند وآنرا يافته بودند، بود. ۱۲ ساله مينمود اما ، کولباري از تجربه و عشق از او دختر مبارزي ساخته بود که در عين کوچکي، رفتاري ناشي از عمق درک و درد و پختگي يک مبارز کهنه کار و عاشق را با خود حمل مينمود. و اين نکته را زماني درک ميکردي که پاي صحبت او مينشستي و براي تو از استثمار و استحمار و خلق و مبارزه و عموهاي مجاهدش بگويد و سرود بنام خدا اي مجاهد برخيز را بخواند با چه شوري.
شوق دیدار پدر از پشت میله های سالن ملاقات زندان در معصوميت آبي و پرنشاط چشمانش موجی از مهر و عطوفت و امید را به همه ما زندانیان حاضر در سالن ملاقات منتقل مینمود، در ورای آن آرامش و معصومیت اما عزم انسان بزرگي را ميديدي که خردي سن و سالش باور کردنی نمینمود . رؤیا با همه خردسالی اما آنقدر قدر و بزرگ بود که از پس مسئولیت سه برادر کوچک و تنها خواهرکوچکترش سارا بر آید ،و جملگي آنها را در غیاب سه سال زندان والدین قهرمانش بخش مهمي از مسئوليت نگهداري و مواظبت برادران و خواهرش را در کنار پدر بزرگ و مادربزرگشان نيز بردوش ميکشيد.، آنها مهمانان هر هفته سالن ملاقات بودند و آشناي همه ملاقات کنندگان.
يک روز که برای ملاقات به اتفاق در باجه تلفن مجاور و کنار جواد بودم، ملاقات کننده من با اشاره به رويا که مشغول صحبت با پدر بود، ميگفت که رويا و سه برادر کوچکترش که با ما همين لب بولوار وکيل آباد پياده ميشوند. از لب بولوار تا زندان حد اقل يک تا يک و نيم کيلومتري، براي آنهائي که ماشين سواريي نداشتند از جمله او و برادران و خواهرکوچکترش ميبايست پياده راه بپيمايند، بچه ها که خسته ميشدند و بهانه ميگرفتند و گريه و زاري براه ميانداختند ، اين روياي نوجوان بود که آنها را به نوبت به کول ميگرفت و تا زندان حملشان مينمود. آرامش و طمانيه بزرگوارانه اي مهمان هميشگي چهره معصومش بود. او اگرچه در عنفوان جواني بود، اما پخته شده درتنورمبارزه سخت و سترگ پدر و مادرش با دونظام شاه و شيخ در سلک هواداري از مجاهدين خلق ،که زماني نه چندان دور با آرمان هاي توحيدي و ضد استثماري و دموکراتيک آن آشنا شده بودند وآنرا يافته بودند، بود. ۱۲ ساله مينمود اما ، کولباري از تجربه و عشق از او دختر مبارزي ساخته بود که در عين کوچکي، رفتاري ناشي از عمق درک و درد و پختگي يک مبارز کهنه کار و عاشق را با خود حمل مينمود. و اين نکته را زماني درک ميکردي که پاي صحبت او مينشستي و براي تو از استثمار و استحمار و خلق و مبارزه و عموهاي مجاهدش بگويد و سرود بنام خدا اي مجاهد برخيز را بخواند با چه شوري.
تقريبا همه ملاقات کنندگان و ملاقات شونده ها آنها را ميشناختند و مهربانانه از او و رفتار با برادران خرد سالش ياد ميکردند.
خاطرم نيست که چند وقت از آزادي موقتمان از زندان گذشته بود که جواد هم موقتا از زندان آزاد شده بود و خانوادگي براي ديدار او به منزلشان رفته بوديم و او با شور و شعفي بسيار از ميهمانان پذيرايي مينمود و حالا يکي هم او بود که در صحبت ها و تحليل و تفسيرهاي محفلي کوچکمان نظر ميداد و گاهي هم ما را تصحيح مينمود درحالي که بيش از ۱۵يا ۱۶ سال نداشت، در جمع مينشست و داد سخن ميداد و گزارشي از راديو مجاهد و.....قس علي هذا که واقعا تعجب و شگفتي جمع را برميانگيخت. بعد از آن نشست و ديدار، تا بعد ها که شنيديم جواد و خانواده با وفا و بيقرارش به صفوف ارتش آزاديبخش در جوار خاک ميهن پيوستند از آنها خبر دقيقي نداشتم. الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين
بعدها اما ، رويا را در کسوت و صفوف رزمنده ارتش آزاديبخش بارها در قرار گاه اشرف ديده بودم ، در صفوف نظام جمع و مانورهاي گهگاهي، چه شير دختري ! او ديگر آن روياي کوچک و نوجوان نبود ! شير غراني بود در لباس زيبا و غرور آفرين ارتش خلق که هيبت مثال زدني اش بواقع لرزه به تن ارتجاع و مرتجعين مي افکند. نسل پرورده شده در دامن مجاهدين که بي ترديد جز پاکيزگي وشرافت وعشق و فدا چيزي ديگري نيست. نسلي به غايت آگاه و مسئول و متعهد. رويا و روياهاي رزمنده در صفوف مجاهدين حلاوت و شيريني زندگي را در مبارزه با ستم جستجو مي کردند. ستم تاريخي مرتجعين دين فروش عليه زنان ودختران وطن، او خود شاهد برخورد وحشيانه گله هاي بسيج شده حزب الله به دختران و ميليشياهاي آگاهيبخش مجاهدين در دوران مبارزات سياسي سالهاي ۵۸ و ۵۹ بود، او خود ديده بود که چطوردختران معصوم ميليشيا را وحشيانه کتک مي زدند و به آنها هجوم مي آوردند و هزاران هتاکي و بي حرمتي بر آنها روا ميداشتند. او شاهد تلاش بي وقفه پدر و عموها و دائي هاي مجاهدش بود که با چه زحمتي با به جان خريدن خطرها و در بدري ها تلاش ميکردند تا فضاي بالنسبه دموکراتيک بعد از انقلاب بالکل بسته نشده است آزادي را پاس بدارند وبذر آگاهي را تا دورترين نقاط ايران تا عمق روستاها بيفشانند و در بسط آزادي و آگاهي کوشا باشند. جواد پدر و مربي رويا يک کارگر مکانيک ماشين هاي سنگين بود که از درود، روستايي تابع نيشابور به مشهد آمده بود هم او داستانهايي از استثمار کارگران و کشاورزان را براي رويا تعريف کرده بود و دليل زنداني شدنش در زمان شاه را توضيح داده بود. و اکنون اين روياي ما است و روياي خلقي آگاه و پاک سرشت، آزاده و آزاديخواه و جان بر کف و دار و ندارش در طبق اخلاص براي آزادي ميهن و حاکميت اخلاق و عدالت و برابري.حکومتي جداي از دين و باورهاي ايدئولوژيکي. حکومت مردم و قانون.
يکي دوباري، در شام جمعي همراه با خانواده درودي با او هم صحبت شده بودم ، يک پارچه عزم و اراده ، شورندگي و شيوايي کلامش در عين متانت و ادبش به راستي چقدر تاثير گذار بود. وه که چه شير زني. به شوخي از دوران ملاقاتهاي زندان با او ميگفتم، و ميشنيدم که با غرور وصف ناپذيري ميگويد: « عمو گذشت اون دوران!! ديدي که چه دماري از روزگارشان در فروغ در آورديم تازه باشد تا ببينند که چه خواهيم کرد ». عشق بي حد و حصرش به رهبري سازمان و مقاومت، برادر مسعود و خواهر مريم داستاني بود مثال زدني. از بعد از سال ۹۱ ديگر اورا هرگز نديدم اما داستانهاي پر صلابت رنج و مقاومتش را بارها و بارها براي دوستان و اقوام تعريف نموده ام و احوالپرسش از خواهر فخري بوده ام. مگر زندگي چه چيزي بود که رويا آنرا کم داشت. وقتي که شعار او شعار انّ الحيوة عقيدة و جهاد بود و در تحقق اين شعاري که از عمق وجدان پاک وآگاهش سرچشمه مي گيرد لحظه اي درنگ جايز نمي داند چطور من و ماي عافيت طلب آرميده بر سواحل عافيت طلبي ميتوانيم درک درستي از آن داشته باشيم. او و همراهانش براي محقق کردن آرمانهاي انسانيشان مبارزه را انتخاب کرده بودند. حالا هفته هايي است که روياي نازنين ما گرفتار در چنگال مريضي هولناکي جان به جهان آفرين تقديم نمود و بر قله هاي شرف و عزت انساني و انسانيت تکيه زد. او اوج گرفت وهمراه با هزاران ستاره و شهاب و خود يکي از سي مرغان شد و من و من هاي اسير در فرديت هاي جانکاه انسان سوزمان نظاره گر اين اوج گرفتنهاي باشکوه. به تو دختر رشيد مردم همه ايران افتخار ميکنم و باشد که خلق در هنگامه بيداريش ارج و قرب توي عزيز و هزاران اشرفي و اشرف نشانان را پاسدارند. تو خود يک پارچه درس عشق و شهامت بودي، درس فدا و شجاعت. بدرود بدرود.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر