جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

آقا...... سلام علیکم !

آقا ..سلام علیکم !!




باقر رئیس الساداتی

آقا سلام علیکم.

من با عجله از روی  کاناپه فایبرگلاس سفید با دیزاین ایتالیا و مواج درازی که  در یکی از شاپینگهای مدرن و بسیار شیک شمال شهر زیبا و توریستی پراگ که دراز کشیده بودم و به خاطر عمل جراحی کمرم نمیتوانستم به خوبی بنشینم ، بلند شدم و مرتب نشستم و به صاحب صدا که مردی هم سن و سال خودم با فاصله یکی دوسالی بیشتر یا کمتر بود جواب دادم: السلام علیکم اخی.... و بلافاصله ادامه دادم که : « کیف حالکم » و منتظر جواب او. او که مردی نسبتا چاق،  سبزه و  با پیراهن سفید و شلوار سیاه اتوکرده ، مرد مرتب و مؤدب وعادیی به نظر میرسید و ایضا عرب وش،! به جای جواب دادن به من ، بر و بر ما را نگاه میکرد و منتظر عکس العمل بیشتر ما بود. محمدآقا دوست من که از جنوبیهای ایران است در حالی که به گوشیهای فرورفته در گوشهایش که شنوائی کم شده اش را جبران میکرد ، ور میرفت جلو آمد و با نوعی تعجب که چرا من که عرب نیستم جواب او را داده ام  و این وظیفه مهم را به او واگذار نکرده ام شروع کرد به عربی با او صحبت کردن. من و جعفرآقا بچه ناف تهران! هم مؤدبانه مشغول نگاه کردن آنها !. اما مرد سلام کننده با کمال تعجب با اشاره دست و دهنش به ما فهماند که عرب نیست و عربی هم نمیداند. ما سه نفر رفیقان هم سن و سال و همسفر با نگاههای استفهامی به یکدیگر، دنبال فهم قضیه بودیم که  ظاهرا مسئولیت ادامه مذاکرات با تازه وارد، به عهده من گذاشته شد، که انگلیسی ام کمی بهتر از آن دو بود. از مرد تازه وارد پرسیدم که :  « میتوانم کمکی بکنم  » و چه میخواهد ؟. او بازهم اشاره کرد که نمی فهمد و انگلیسی هم بلد نیست. ما به یکدیگر نگاهی رد و بدل کرده و کم بود که خندهمان بگیرد!!  ما که خود طبق معمول حوصله مغازه گردی نداشتیم در این پایین ترین طبقه شاپینگ ، خلوت و بدون رفت و آمدجا خوش کرده بودیم ، کمی استراحت میکردیم!!  حالا یک رفیق دیگر هم مثل خودمان که احتمالا از خرید همسرش جا خالی کرده و به این پناهگاه آمده خوش آمد گفتیم و با زبان بین المللی اشاره، تعارفش کردیم که بنشیند . اما او همچنان ایستاده و مطالبی را به زبان چکی و یا روسی و یا یک زبانی میگفت که ما حتی کلمه ای از آنرا نفهمیدیم. ما هم با مهربانی و ابراز خوشرویی ایرانی ، انقلابی  !!تعارفی کردیم و با اشاره که بیا و بیاسای!!!  که حالا سوته دلان گرد هم آییم!!.  بعد که دید ما حرفهای اورا متوجه نیستیم دست در جیبش نمود و مقداری اسکناس بیرون آورد و کلمه چنج را چند بار تکرار نمود. ما تازه فهمیدیم که او دلال چنج پول است و از ما میخواهد که پول هایمان را چنج کنیم. جعفرآقا، که مادر خرج (مسئول خرج ) بود گفت که ما پانصد کرون ( واحد پول چک ) داریم ولی کم است تا فردا بعد ازظهر که آخرین روز است نمی کشد! اما این که چنج کنیم یا نه را به مشاوره گذاشت. من مثل یک انسان کار کشته و خبره و وارد رو کردم به طرف و گفتم چند چنج میکنی حاجی! و او که آمادگی کامل داشت گفت اگر صد یورو بدهید با اشاره و ماشین حساب کوچکش نشان داد که ۳۰۰۰ کرون به ما خواهد داد. !! ما که هر سه نفر، کار کشته!!؟ و خبره !!؟ و موسفید و زبل !! و بسیار سفر و حضر رفته ، مشدی و تهرونی و جنوبی و... و بودیم!!!؟ و به همه علی الخصوص فرزندان دلبند!! هم همیشه سفارش میکردیم که در مسافرتها مواظب خالی بند ها باشند و فریب نخورند با کارکشتگی خاصی فورا عقلهایمان را روی هم ریختیم و متوجه شدیم که حد اقل  ۳۰۰ کرون دستمان جلو است!! ( چون در صرافی هر یورو در آن روز ۲۷ کرون بود ) ولی مادرخرج ! میگفت که ما فقط فردا را داریم و ۵۰ یورو بس است. ما بازهم آرسن لوپن وار با ایما و اشاره مقصودمان را به ا و فهماندیم که فقط ۵۰ یورو چنج میخواهیم!!  و او با ناز و کرشمه حاضر شد که پنجاه یورو ما را بپذیرد و ۱۵۰۰ کرون با نارضایتی! به ما بپردازد. من ۵۰ یورو از کیفم به او دادم و او سه اسکناس نو و تا نشده پانصدی با طمانینه و متانت  خاصی به ما داد. جعفرآقا برای گذاشتن اسکناسها در کیفش، کیف را از جیبش در آورد و در حین گذاشتن اسکناسها در کیف ، متوجه شد که اسکناسهای گرفته شده با اسکناس پانصد کرونی داخل کیفش متفاوت است !!! او که اهل ناف تهران است و با لهجه زیبای تهرانی صحبت میکند فورا گفت اکی ! حاجی این اسکناس که فرق میکونه و متفاوته !! مرد عرب وش با آمادگی کامل برای چنین پرسشی بدون فهم صحبت های جعفرآقا ! با خونسردی با زبان اشاره گفت که آن پانصد کرونی چاپ ۲۰۰۴ است و این اسکناسهای من چاپ ۲۰۱۴ برای همین متفاوتند. ما از جایی که در مناسبات صادقانه و راستی و درستی پرورش یافته بودیم و گمان بد به کسی نمیتوانستیم داشته باشیم !! آن هم از مرد معنونی!! چون آن مرد ! قبول کردیم و جعفرآقا اسکناسها را بدون بررسی بیشتردر کیفش گذاشت و هر چهار نفر خوشحال از معامله صادقانه ای که انجام داده بودیم !! . مرد که ما را زیادی خوشحال دید تعارف و تشویق کرد که مقدار زیادتری چنج کنیم اما مادرخرج گفت که نه همین مقدار کافی است !!!
میبایست برای صرف غذا به طبقه پنجم میرفتیم که حالا خانمها هم در آنجا منتظر ما بودند. طبقه پنجم اختصاص داشت به رستورانهای مختلف ، خانمها تصمیم گرفته بودند که کنتاکی بخورند اما من و محمدآقا یک نوع پیتزا و پای پنیر سفارش دادیم. تا غذای ما آماده شد و بر روی میز قرار گرفت من باید پول آنرا پرداخت میکردم و غذارا برداشته و به نزد جعفر و خانمها در ردیف میز و صندلیهای کنتاکی بنشینیم. حسابدار فیش پرداخت را به من داد و من یکی از اسکناسهای جدید ۵۰۰ کرونیی را که چنج کرده بودیم و از جعفر گرفته بودم! به او دادم و با طمآنینه ضمن آن که سایر وسایل سرو غذا را در سینی قرار میدادم منتظر دریافت بقیه پول بودم. حسابدار که دختر بلوند جوان و شیک پوش و  مؤدبی بود با نگاهی به اسکناسی که من بدستش داده بودم گفت این پول چک نیست این پول روس است ، این روبل روسی است. من با ناباوری گفتم که اشتباه میکند و دختر شریک خود را صدا زد و حواشی اسکناس را خواندند و خندید و گفت که این پول بلاروس است ( انگار او میدانست که چه کلاهی سرمان رفته بود ). من بلافاصله با نبوغ ذاتیی که دارم!!! همچون مستر پوارو!! فهمیدم که سرمان کلاه گذاشته شده و برای این که جعفرآقا هم در مخمصه نیفتد بلافاصله به طرف او رفته و به او جریان را گفتم برای این که ممکن بود که برای او به عنوان تقلب مشگل ایجاد بشود . جعفرآقا هم با یورو پرداخت ! اما من و جعفرآقا و محمدآقا شدیدا دچار شوک شده بودیم و اگر کاردمان میزدند خونمان در نمیامد!!. نه بابت ۵۰ یورو که بسیار ناچیز بود بلکه برای این که فکر نمیکردیم بعد از ۶۰ سال زندگی و این همه تجربه و سفر و حضر به این سادگی هر سه نفر فریب بخوریم. خانمها هنوز چیزی از قضیه نمیدانستند. محمد که هنوز در جلو میز حساب رستوران پیتزايی ایستاده بود همچون ببر زخم خورده در حالی که بر روی دست های خود بر روی نرده های دور راهرو خم شده بود، مانند یک کارآگاه ماهر چشم ها را ریز کرده و از بالا یکی یکی طبقات را به دنبال مرد عرب وش و فریبکارمیگشت. من که بدجوری حالم گرفته شده بود با سرعت پله ها را با کمر دردناکم همچون ستوان کلمبو ! دوتا یکی پایین رفتم و هر طبقه را دور میزدم تا بیرون از مرکز خرید و خیابان و حتی ایستگاههای تراموا و اتوبوس را چک کردم اثری از او نبود. همچون جانی دالر هزار نقشه برای  دستگیری مرد خائن فریبکار در سرم میچرخید و لی به خودم هم هشدار میدادم که او مطمئنا تنها نبوده است و آنها به صورت تیمی عمل میکنند و شکار های خود را انتخاب و تحت نظر میگیرند و در موقع مناسب او را به دام میاندازند. اما من حالیم نبود و میخواستم همان طور که حالم را گرفته بود حالش را بگیرم!!   اما انگار که آب شده بود و به زمین رفته بود.
با یآس و نا امیدی به مرکز خرید برگشتم و محمدآقا  و جعفرآقا را دیدم که همچنان مشغول چک گوشه و کنار و زوایا هستند درست مثل پلنگ صورتی و مرد شکارچی !! فقط موزیک متن آن کم بود . آنها را صدا زدم و گفتم برویم به اطلاعات پاساژ و ... در راه محمدآقا که بد جوری زنجیر میجوید و رگ جنوبیش بد جوری جنبیده بود گفت اگر گیرش بیارم میزنم توی گوشش پدر سوخته را !!!! و وقتی که برای او گفتم که آنها تیم هستند و حرفه ای و به راحتی آدم هم میکشند ناگهان گفت اه من نمیدونستم پس ولش کن بریم !!!.. ولی من اصرار کردم که به پلیس اطلاع بدهم. 
سکوریتی پاساژ را پیدا کردم و قضیه را به آهستگی و کلمه به کلمه و با ادا و اطوار برایش تعریف کردم اما او گفت که مسئولیتی ندارد و رفت دنبال کار خودش. حالا چطوری بالا برویم و چطوری برای خانمها آنرا تعریف کنیم که پیراهن عثمانش برای ما نکنند !!. قرار شد که برای حفظ آبرو! قضیه سیکرت بماند و به عیالات گفته نشود. جعفرآقا و محمدآقا رفتند بالا و من هم برای شستن دستهایم با حالی بد و افسرده و ناراحت به دستشويی رفتم . بازهم همچنان تمام زاوایا و گوشه ها را دنبال یارو میگشتم حتی در توالت. بعد از برگشتنم سر میز دیدم واویلا خانمها سخت در حال خنده و دست انداختن ما هستند و این که گفتیم نباید شما مرد ها را به حال خود و تنها بگذاریم!!!! و شما کار دست خودتان میدهید!!! خلاصه با هر بدبختیی بود چند لقمه ای خوردم اما کم کم حالمان جای خود آمده بود و صحنه در حال عوض شدن و بگو و بخند از دسته گلی که بآب داده بودیم. هر کدام گوشه ای از داستان را با آب و تاب و خنده برای جمع تعریف میکردیم و از قیافه عرب وش و فریبکار مردک!! تا جست و خیزهای از روی زرنگ بازی و حیله گری خودمان.
ناگهان چراغی در ذهن خانمها بدرخشید و گفتند که آه پیدا کردیم شما خراب کردید و حالا ما جبران میکنیم !!؟  حالا درست است که باختید اما بروید این ۱۵۰۰ را که هنوز هم نمیدانیم چی بودند روبل یا چیر دیگری چنج  کنید حد اقل مقداری بر میگردد !!! ما مردها هم خوشحال از این همه درایت ا!!!  برای این که بیشتر هم مورد شماتت قرار نگیریم فورا برخاسته و به طبقه دوم به صرافیی دولتیی که آن جا بود مراجعه وهر سه اسکناس پانصدی را روی میز او قرار دادیم . او آنها را برداشت و زیر و رو کرد و با نگاهی پرسشگرانه به ما زل زد. من با نوعی بی خیالی گفتم ... توچنج!!!! او ضمن این که اسکناس ها را به جای قراردادن در کشو میزش آنها را پرت کرد توی جا سیگاری روی میزش....  هم نا مردی نکرد و یک سکه نیم کرونی از زیر شیشه محافظ جلوش هل داد به طرف من !. با تعجب گفتم : همین !!؟ و او گفت که نه بقیه اش را برگردانید چون قیمت این کاغذها ۱۰ تا ۱۵ پنی هست!!!! بعد از ما پرسید که آنها را از کجا آورده ایم و من با شرمندگی داستان را نقل کردم و او هم نصیحت کرد که دیگر جز از صرافی رسمی و یا دولتی پول چنج نکنید.
بعد۵۰ پنی را برگرداندیم و اسکناسها را پس گرفتیم برای یادگاری  .اما از آن روز تا به همین امروز انگیزه شده است برای شوخی و خنده در بین ما دوستان همسفر و همراه و ایضا اکسپرت در امور سفر و حضر!!!!!!؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر