جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲


بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲





بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲
باقر رئیس الساداتی
 
حضور ما در فنلاند مصادف بود با دومین سال از دومین دوره ریاست جمهوری آقای دکتر ماونو کویویستو*  Mauno Koivisto به عنوان نهمین رئیس جمهور فنلاند از بدو تأسیس جمهوری مستقل فنلاند ۱۹۱۳ . او که تجربه شرکت در جنگ معروف زمستانی ۱۹۳۹ را در سن ۱۶ سالگی با درجه سرجوخگی در کارنامه خود داشت . از جمله مبارزان ملی گرایی بود که درسال ۱۹۴۷ در مقابل حزب کمونیست فنلاند که خواهان واگذاری بندر هانگو  Hango و تورکوTurku به سویت و شوروی بودند نیز سخت مبارزه کرد و در نهایت این دو بندر را از دست کمونیستهای طرفدار شوروی ( همچون حزب توده ما در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۳ که خواهان واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی بودند ) باز پس گرفتند.
  بعد از جنگ ، تحصیلات خود را در کلاسهای شبانه ! ادامه میدهد و بعد به دانشگاه تورکو Turku میرود و در نهایت با کسب درجه دکتری در ۱۹۶۸ با ایده و آرمان سوسیال دموکراسی از طریق حزب سوسیال دموکرات فنلاند وارد عرصه سیاست میشود و تا سال ۱۹۹۴ در مقام های گوناگون دولتی ، از جمله  . نمایندگی پارلمان و وزیر و نخست وزیر و نهایتا دو دوره پست ریاست جمهوری ایفای نقش مینماید.در این زمان  یعنی ۱۹۹۱ مشهور بود که فنلاند پنجمین کشور ثروتمند جهان است ! در این مورد من مطالبی بعدا خواهم نوشت. اما داستان جالبی که برای خود من اتفاق افتاد ، سال ۲۰۱۱ برای کمر دردهای شدیدم به بیمارستان دیاکور در هلسینکی مراجعه کردم پیرمردی همراه با همسرش در کنار من منتظر نوبت بود. به ذهن خودم اعتماد نکردم و یا به سبب همان شرقی بودنم نمیخواستم باور کنم که ایشان همان پروفسور ماونو کویویستو هستند ريس جمهور اسبق فنلاند ! در سالهای( ۱۹۸۲ - ۱۹۹۴ ) و عمری در جریان فعالیتهای تنگاتنگ سیاسی کشور ! و اکنون درست مثل من به عنوان آدمی عادی در انتظار نوبتش برای رفتن پیش پزشک معالجش !!! ؟ ولی فارغ از باور و تعجب من ایشان پرفسور ماونو کویویستو رئیس جمهور اسبق فنلاند بودند . 
 اما داستان فنلاند از آن رو برای ما ایرانیان جذاب تر است که اولا جامعه ای دیر پا و قدیمی همچون اروپای غربی نیستند بلکه داستانهای مبارزات دموکراسی خواهانه آنها در چار چوبه همین قرن اخیر اتفاق افتاده است ، دیگر این که این کشور از جهاتی بسیار شبیه کشور ما به لحاظ منطقه جغرافیائی است یعنی از سویی همسایه روسیه و از سوی دیگر دروازه ورودی به غرب از سمت و سوی شرق و به لحاظ تاریخی هم درست مثل کشور ما درگیر مبارزه با دخالتهای همسایه قدرتمند خود یعنی روس و بعدها شوروی و هم درگیر دخالتهای غربیهای استعمارگر ! از نکات بسیار جالب توجه این که درست مثل ایران در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۳ که حزب کمونیست ایران یعنی حزب توده در ازای اعطای امتیاز نفت جنوب به غربیها از جانب دولت وقت ایران !! ، خواهان دادن امتیاز نفت شمال به شوروی کمونیستی بود در این جا هم حزب کمونیست فنلاند خواهان واگذاری دوبندر هانگو Hango و تورکو Turku به بلشویک های استالینی بودند در ازای امتیازات اقتصادی و سیاسیی که دولت وقت فنلاند به غرب علی الخصوص به کشور آلمان داده بود . و ترس استالین و شورویها از همین نقطه بود که فنلاند بشود پل و تونل نفوذ غرب به مرزها و داخل شوروی !!!  و جنگی را هم به شیوه بسیار ناگهانی و غیر اخلاقی ونا جوانمردان و بدون هیچ گونه التیماتوم و یا خبر قبلی به فنلاند تحمیل نمودند که البته باعث عکس العمل شدید جامعه ملل و کمک های مؤثر این جامعه به فنلاند و ، شکست سخت و ذلتبار تاریخیی شوروی استالینیستی.  ولی در نهایت فنلاندیها توانستند با اخذ سیاستهای اصولی و درست ! از پس هر دو آنها یعنی غرب و شرق بر آیند و کشوری نو ! بنیاد بکنند و ثمره آن این است که این ملت ۵ میلیونی همیشه خدا در جهان دهکده ای !  شده امروزی  حرفی برای گفتن داشته اند . چه در زمینه مبارزات اجتماعیشان که پیش رفته ترین دموکراسی دنیا را دارند ، چه در زمینه اقتصادی که همیشه در لیست بهترین ها و چه در زمینه علوم و فن آوری و آموزش و پرورش و علوم آزمایشگاهی و پزشکی و.. . ( البته در شرایط کنونی مثل دیگر کشور های اروپایی به خاطر روشنفکر بازیهای نوکیسه های چاق شده در سیستم بورژوازی و کنسرواتیوهای غرب از طرفی و سرگردانی و بی برنامگی چپهای مدرن شده  و سوسیال دموکراتهای متوهم چندان وضعیت جالبی ندارند 
بگذریم برویم سر داستانهای خودمان !؟
 ، خانم بریت الفوینگ Berit Alfvingمنشی بخش امور پناهندگان شهرداری دالزبروک در آن موقع   زنی ۳۵ ، ۴۰ ساله به غایت مؤدب و شاد و منٌضبط ، بالباسی بسیار ساده و معمولی بدون هیچگونه آرایشی ! چهره ای روستایی و مهربان ، و به لحاظ شکل و شمایل نمونه کامل یک فنلاندی اصیل شمالی بود . چشم گیر ترین مورد اما، سادگی او در لباس و قیافه و برخوردش بود !! هموطنی ایرانی به نام سیامک به عنوان مترجم نیز اورا نیز همراهی مینمود . قبل از راه افتادن اتوبوس ، یک برنامه حضور و غیاب انجام شد و بعد از آن با راه افتادن اتوبوس ، او صحبتهای خودش را بوسیله بلندگویی دستی ،  شروع نمود، ضمن خوش آمد گویی ، سعی مینمود یک سری اطلاعات ضروریی راجع به ادامه سفرمان به دالز بروگ Dalsbruk را برای ما باز گوید، و توضیح میداد که ما اولین گروه خارجیان آسیایی وشی هستیم که به این دهکده وارد میشویم و این که،  مردم این روستا تجربه تعامل و همزیستی با خارجیان غیر معمول !!! ( آنرلوندا Annorlunda، به قول او ) را در بین خود نداشته اند.او به طور ضمنی میخواست بگوید که این مردم زندگی با انسانهای شرقی وش و به قول آنها ( مورک Mörk تیره )  را اساسا تجربه نکرده اند.خانم بریت حرفهای زیاد دیگری هم زد که کاکل آن همان عدم آشنایی مردم بومی این روستا بود با پدیده انسان شرقی! ، آنهم از نوع ایرانی آن !!! و بعد ها معلوم شد که نگرانیهایی در این مورد برای او و سایر مسئولین در  زمینه تفاوت های فرهنگی از جمله نگرش ما در برخورد با حیوانات و به خصوص سگها و....!!  وجود داشت که بعدا به آن میپردازم ، اما من تقریبا مطمئن هستم که اکثر هم سفران پناهنده ، خسته و کوبیده از فرط پیمودن راهی طولانی ،  و خمار شده از تماشای رقاصی دانه های درشت برف در جلو نور پر قدرت اتوبوس ، هم چون خود من ، دیگر نای شنیدن سخنان خانم بریت Berit را نداشتند ! . همسفران پناهنده همچون من در سکوتی  معنا دار فروغلطیده بودند و شاید به سرنوشتی میاندیشیدند که یک حاکمیت جاهل و قرون وسطي ای برایشان رقم زده بود.
در میان همسفران پناهنده ! چهره هایی عزیز از مبارزانی بودند که طعم تلخ زندانهای رژیم آخوند ها، بر لبشان و جای زخم شکنجه های قرون وسطیی و حتی تجاوز !! بر بدنشان  ، عزیزانی که دوران تین ایجری و جوانیشان را در زندانهای مخوف  خمینی سپری نموده بودند!! و شاهدان زنده وحشیانه ترین بی حرمتیها به ساحت پاک انسانی خود و هم بندان و هم سنگران شهیدشان در طی دوران  وحشتناک زندانهای دهه ۶۰ بودند.آنها خود تجسمی از دختران کم سن و سالی بودند که بدون نام و نشان به جوخه های اعدام سپرده شده بودند!!! و تنها شاید یک شانس باعث رهایی شان از زندان شده بود ، همان طور که برای خود ما این اتفاق افتاده بود !!  و حالا با کوله باری از غم و اندوه بیکران دیگر همرزمان و همسنگران شهید ، با دلی پر امید و سری پر شور برای ادامه زندگی و مبارزه قدم به این مرحله گذاشته بودند.
ملتهای هوشمند به فراست دریافتند که آزادی و دموکراسی برای انسانها در واقع همان آبی هست که ماهی برای زنده ماندن به آن نیازمند است . آزادی و دموکراسی آن هوای مطبوع و پاکی است که تداوم زندگی اجتماعی و مدنی در خور انسانها و انسانیت  را تضمین میکند . مردم کشور های غربی به این ضرورت جلو تر از ما پی بردند و اصول آنرا کشف کردند و بهای لازم را برای بدست آوردن آن پرداختند و در نهایت سیستم های اجتماعی و مدنی خود را بر اساس آن ، پایه ریزی و سیستماتیک نمودند. از این رو جوامعی که موفق شدند ساختار های اجتماعی شان را در این جهت یعنی آزادی و دموکراسی سمت و سو بدهند ، امروزه بیش از دیگران در آرامش و آسودگی و به نسبت در سطح بالاتری از رفاهیت زندگی مینمایند. .مردم فنلاند نیز چنین اند . آنها قطار آزادی و دموکراسی را به همت جنبش های اجتماعیشان در هفتاد ، هشتاد سال پیش کوک نمودند و بر ریل تاریخ قرار دادند .. تا این جا ما به عکس این مردم و این جامعه ، کسانی هستیم که تاریخا و نسل  تا نسل از جامعه ای با مختصات فرهنگی پدر سالارانه و بدون هیچگونه تجربه زندگی در فضای دموکراتیک و جامعه آزاد و دموکرات به این کشور پناه آورده ایم.  
باری   ، تابلویی تا کمر  فرونشسته در برف کنار جاده ! ورودی روستای دالزبروک  Dalsbruk را نوید میداد !!؟ و لحظاتی بعدتر، کورسوی چراغهایی در لابلای کاجهای برف بر سر گرفته ، بر بلندای تپه ماهور هایی در دور دست ، خوشحالی همراه با حس غریبی را برای من و شاید برای سایرین به دنبال داشت . حالا این صدای خانم بریت ، همراه با ترجمه آن بوسیله مترجم بود که از ما میخواست آماده باشیم برای پیاده شدن ! و دقایقی بعد اتوبوس ما در مقابل ساختمان  آجری نوسازی در ضلع جنوب غربی میدان بزرگی که بعد ها نام آن را( توری ) آموختیم توقف نمود ! صدای چرخ دنده های ترمز دستیی که راننده آنرا کشید ،  اعلان پایان این مرحله از سفرمان بود!؟.
 در بیرون از اتوبوس ، اما قضیه از چیز های دیگری حکایت داشت درست است که پاسی از شب گذشته است اما حضور انگشت شمار  استقبال کنندگانی در بیرون ساختمان ،پچ پچ هایی در میان همسفران به گمانه زنی ایجاد نمود ، روبرو شدن با آدمهایی با شکل و شمایلی متفاوت !  پیاده شدیم ، و تا آمدیم به بدنهای خشک و چمبره شده مان ! کش و قوسی بدهیم با دستهایی مشتاق از طرف مستقبلین مواجه شده بودیم که برای دست دادن با ما دراز شده بود ! و برق فلاش دوربین چند خبرنگاری که در میان آن جمعیت انگشت شمار به کار تهیه خبر و گزارش ورود ما ( و شاید تهیه رپرتاژی در آینده ) به روستای دالزبروک آمده بودند !! جمعیت در بین خود راه باز نمودند برای ما که وارد ساختمان بشویم ..همسفران با به آغوش کشیدن فرزندان در خوابشان از میان استقبال کننده گان به داخل ساختمان که آشکارا از گرمای تأثیر گذار و لذت بخشی برخور دار بود شدیم . میزهایی چیده شده بود  و بر روی آنها شیرینی های خشک با بو و طعم و مزه دارچین و زنجبیل , که بعد ها با نام  پپارکاکا Pepparkaka و خود آن بیشتر و بیشتر آشنا و مأنوس  شدیم و خو گرفتیم . چای و تنگ های حاوی شربتی قرمز رنگ بدون الکل و فلاسکهایی محتوی قهوه. .نگاههای معنی داری از مهربانی و محبت و دلسوزی به روی انسانهای بی پناه شده و در بدر شده . لبخند های تسلی بخشی حاکی از رضایت بخشنده گری ! و کرامت پناه دادن به بی پناهان ! ، سر و سامان دادن به بی سر و سامانان ! ، دستگیری از بیچارگان و…….. در یک کلام از آن  نوع لبخند های بشر دوستانه بر روی انسانهای کوبیده شده و پناه خواه !!!!! ؟
با ورود ما به سالن شهرداری و صرف یک چایی داغ و کمی پپارکاکا ، شهردار پشت تریبون موجود در سالن قرار گرفت و  به زبان سوئدی به ما خوش آمد و خسته نباشید گفت و توضیح مختصری در مورد برنامه ریزی و امکاناتی که در طول این یکی دوماهی که کمون تصمیم به دعوت پناهندگان میگیرد ارائه داد و بعد از آن معرفی خانواده های فنلاندیی که  داوطلب کمک به ما پناهندگان برای آداپتاسیون بیشتر و سریعتر با محیط جدید زندگی مان شده بودند. آنها اغلب از میان طبقه اینتلکتوئل و کارمندی این روستا و روستاهای اطراف انتخاب شده بودند..و در نهایت  هم دعوت شهردار از ما برای شرکت در جشن ورودی ما به روستایشان که از جانب شهرداری در همین سالن شهرداری برای فردا برگزار خواهد شد.
دو خانواده برای ما در نظر گرفته شده بود که هردو فرزندانی هم سن و سال فرزندان ما داشتند و یکی از آنها خانم معلم انسان دوست و طرفدار حقوق بشر به نام Berita ، حدود ۴۰ ساله و دیگری دکتر روانپزشک و انسان دوستی به نام دکتر ناله  Nalle  حدود ۵۰ سال بود . آنها با نهایت مهربانی به زبان انگلیسی با ما شروع به خوش آمد گویی و اظهار خوشحالی از ورود ما به روستایشان و  ..اما به نظر من اتفاق بزرگ از همین نقطه آغاز شد. .!!!! و آن این بود که از همین نقطه جای ما و فرزندانمان با هم عوض شد !!!! یا حد اقل پایه های آن گذاشته شد. بدین معنی که در آینده ، آنها شدند پدر و مادر ! و ما شدیم فزندان آنها !!! چرا ؟؟  چون من و همسرم انگلیسی را خوب نمیدانستیم.!!!!! بنا بر این آنها با فرزندان ۱۲ و ۱۴ ساله ما در واقع صحبت میکردند و آنها برای ما ترجمه مینمودند و باالعکس حرفهای ما را هم برای آنها ترجمه میکردند. .. دوستان جدید فنلاندی به ما پیشنهاد کردند که بیش از این معطل نشویم و برویم برای تحویل گیری آپارتمانهایی که در نزدیکی همان محل بر روی کوهی  به نام کلوک بریا  Clockberga وجود داشت.و برای ما آماده نموده بودند.
از همین نقطه تفاوتها در تنظیم روابط و فرهنگ ها خود را به نمایش میگذارد . خانواده های دوست فنلاندی در مورد فرهنگ ما به عنوان ایرانیان مسلمان و البته مبارز سیاسی توجیه شده بودند آنها از گذشته و رنج و شکنج ما در مبارزه ما با رژیم آخوند ها به خوبی مطلع شده بودند!! . خانه ای را که برای خانواده ۵ نفری ما در نظر گرفته شده بود آپارتمانی ۹۰ و یا شاید ۱۰۰ مترمربعی درطبقه هشتم ساختمان ده طبقه ، با اثاثیه ای دست دوم و بعضا کهنه که بوی شدید کهنگی میداد. فقط وسایل خواب از قبیل ملافه و بالشها و لحاف و وسایل حمام مثل حوله ها نو بودند . با مشاهده وضعیت خانه و وسایل آن دکتر ناله  Nalle که آشکارا جاخورده و ناراحت شده بود ، در اولین اظهار نظرش رو کرد به طرف دختران من و گفت که به پدر بگویید که او میداند که تا چه میزان احمقانه است که در خانه یک ایرانی که مشهورند به تولید زیبا ترین و ارزشمند ترین فرشهای دست باف جهان یک همچنین فرش نخ نما شده و کهنه و پاره ای قرار دهند . اما او امید وار است که خود ما به زودی با کمک هزینه هایی که دریافت خواهیم کرد فرشی در خور ، برای خود تهیه کنیم. مبلهای رنگ و رو رفته و بوناک و هرچیز دیگری که مردم از روی صدقه اهدا نموده بودند. میرفت که حالم را بد کند  
دوستان جدید و یا راهنمایان فنلاندی ، با قول این که فردا برای بیرون بردن ما و آشنا کردن ما با روستا باز خواهند گشت ! خدا حافظی نموده و رفتند.
با رفتن آنها بی اختیار به پشت پنجره هایی که بعدها متوجه شدم ۴ لایه هستند ( به سبب سرمای بیش از حد در فنلاند پنجره ساختمانها ۴ لایه است و دارای چهار شیشه است . ) کشیده شدم و با حمایل کردن دو دستم به شیشه از میان دو دستم نگاهی به سختی به اطراف انداختم. بر بام دنیا نشسته بودیم !!! تا جایی که چشم کار میکرد برف و چراغهای انگشت شمار در دور دستها و چند ساختمان بلند ده طبقه دیگر در همان روی تپه که بعد ها فهمیدیم که منازل کارگران کارخانه نورد و ذوب فلز موجود در این روستا بوده است !  که حالا به تعطیلی کشیده شده و کارگران هم خانه ها را واگذاشته و منطقه را ترک کرده و به شهر ها رفته بودند و میدانی درمیان این ساختمانهای بلند ! و پارک تک و توکی اتومبیلهای نه چندان نو و گاهی زهوار دررفته در زیر معدود چراغهای دور میدان. . غمی سنگین بر دلم سایه افکنده بود و احساس خوبی نداشتم ! خدا لعنت کند خمینی و آل او را که نمک نشناسانه چه به سر آزادیخواهانی که باعث و بانی جاه و جلالش شده بودند آورد !!! . و برای این که فضای خانه را تحت تأثیر غمم قرار ندهم دستهایم را بهم زدم و شوخ و سبکسرانه به بچه ها که حالا پاک خسته و از پا افتاده بودند گفتم که به به چه رختخواب نو و قشنگ و خوبی عجب بالشهای نرمی  یا الله موقع خوابه !!! بدوید و بروید بخوابید . با رفتن بچه ها به تختخواب دوباره به پشت پنجره برگشتم و با نا باوری به بیرون خیره شدم . شاید بغضی رقیق گلویم را میفشرد و باری خفیف بر سینه ام سنگینی میکرد ! من خود خانه و کاشانه داشتم که به دست ایلغار خمینی غارت شده بود و جرمم آزادیخواهی و احقاق حقوق و حرمت انسانی برای خود و خانواده و وطنم بود . کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود !! به کجا میروم آخر ! ننمایی وطنم

در ادامه خواهم گفت که بهشت زیبای دالزبروگ چطور به زندان سبز ما تبدیل شد  ………………..       

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر