جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

یک روز آفتابی !


یک روز آفتابی !





یک روز آفتابی !

باقر رئیس الساداتی

میگم بازم کییتوس * یومالا **جان که ما فنلاند نشینان را حسرت به دل یک روزآفتابی نگذاشتی و باالاخره در این آخرین روزهای تابستانی ، پرتوی از خورشید زیبای خودت را به ما هم نمایاندی. و روح و قلب مارا به گرمای دلنشین یک روز آفتابی تمام عیار شاد نمودی .هدیه گرانبهایی در این شهر بی آفتاب !!. کییییییتوس یومالاجان کییتوس .
نشئه آفتاب کیمیایی ات و محو زیبایی خورشید درخشانت میراندم و میرفتم ، همچین که انگار در بهشت برین ات!! اما حیف که شیطان حسود هرگز از خوشی ما نیاسووووود..... باری طولی نکشید و شد آن چه که شد و شاید مقدر بود !!! صدایی و بعد از آنهم کشیده شدن غیرارادی فرمان به سمت راست ....!! و چند صد متر آن طرف تر هم عدل! قفل شدن فرمان... و صداهای بلند موتور و پت پت و پت و از کار افتادن کل سیستم ...واویلا اینها را دیگر کجای دلم باید بگذارم ! به زحمت کناری میکشم و توقف و خاموش کردن موتوری که سخت به فریاد آمده بود وپریدن تمام عیار فیوزهای نشئگی آفتاب زیبای تو از کلّه مبارک !. پایین آمدم و تمام قد در زیر پرتو لذت بخش آفتاب زیبایت تماسی با آقا جمال مکانیک ! ودریافت لهجه زیبای کردیش که گفت چیزی نیست آقا باقرجان !! پانصد ، ششصدتایی در دینام و بلبرینگهایش گیر کرده عزیزم تکونش نده و تاکسی صدا بزن …...هوم چه... آفتاب … قشنگی واقعا !!! دماغم را محکم گرفتم که نشئگی این همه زیبا بیش از این از سرم نپرد …..و امتداد نگاهم به نقطه ای در تقاطع زمین و آسمان دردورترین قسمت انتهایی بزرگراه تورون ووله !
علامت احتیاط را در پشت آن قرار دادم و زنگی به شرکت اتفاقات جاده ای ! و تقاضای حمل این جنازه به خدمت آقا جمال و گز کردن پیاده در حاشیه اتوبان تورون ووله در زیر آفتاب زیبای تو ...و ... کییییتوس . چه آفتابی ….ششصد یورو ..ناقابل … وه چه آفتاب زیبایی ...و چه روز زیباتری در این نخستین روزهای پاییزی . جمال ترا بازهم عشق است یومالای عزیزم .کیییییتوس !!!
* یومالا : خدا به زبان فنلاندی
** کییتوس : متشکرم

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

نسل دومی های مهاجر ایرانی در میان دانشمندان در فنلاند .




نسل دومی های مهاجر ایرانی در میان دانشمندان و متخصصین در فنلاند .







باقر رئیس الساداتی



نسل دومی های مهاجر ایرانی در میان دانشمندان در فنلاند .

چهره های موفق در زمینه های علمی و هنری در میان نسل های دوم و سوم مهاجران ایرانی در گوشه و کنار دنیا به خصوص در کشورهای پناهنده پذیری همچون آمریکا و انگلیس ، آلمان و سوئد ، کم نیستند اما حضور و ظهور این چهره ها در فنلاند چیز تازه ای است . درمیان این چهره ها ، هنرمندان و نام آوران ورزشی به راحتی از طریق مدیا خود را به جامعه میزبان معرفی مینمایند اما بخش علم و دانش را به سختی میتوان از لابلای اوراق روزنامه ها و مدیا پیدا نمود. روزنامه هلسینگین سانومات در شماره امروز خود۱۵.۹.۲۰۱۷ http://www.hs.fi/tiede/art-2000005367836.html مطلبی را درمورد ساتلایت و ماهواره کاوشگرعلمیی به نام سوئومی ۱۰۰ که به مناسبت یکصدمین سالگرد استقلال فنلاند ساخته شده و قرار هست که در آینده نزدیک بوسیله موشک از یکی از پایگاههای هوایی در هند به فضا فرستاده شودانتشار داده است ، در این دوکومنت با یکی از مهندسین جوان ایرانی فارغ التحصیل از دانشگاه صنعت و تکنیک ( آلتو) به نام امین مدبریان که در ساخت وپرداخت این ساتلایت یا ماهواره همکاری و مشاورت داشت صحبت کرده است .

”Satelliitti havaitsee Maan magneettikentän ja muokkaa omaa magneettikenttäänsä niin, että kamera osoittaa Maata kohti”, kertoo satelliittia rakentamassa ollut tutkimusassistentti Amin Modabberian.

« امین مدبریان ، یک دستیار تحقیق در ماهواره سوئومی ۱۰۰ می گوید: "ماهواره میدان مغناطیسی زمین را شناسایی می کند و میدان مغناطیسی خود را تغییر می دهد به طوری که دوربین به زمین اشاره می کند." »

در حال حاضر در اغلب نهاد های دانشگاهی و علمی و پزشکی در فنلاند انسان مواجه با چهره های جوان از نسل دوم و سومی های مهاجران ایرانی میشود . چهره هایی که مطمئنا میتوانستند به عنوان سرمایه های انسانی و ملی برای رشد و پیشرفت و تعالی و تکامل درکشور و سرزمین آبا اجدادی خود مؤثر و مفید باشند اما حاکمیت سیاه ارتجاع مذهبی چنین امکان و نعمتی را از ایران دریغ نموده است . با لعن و نفرین بر خمینی عامل حاکمیت سیاه ارتجاع و استبداد بر کشور عزیزمان ایران برای امین مدبریان و سایر جوانان دانشمند ایرانی در فنلاند بهترین ها را آرزومندم .





همسایه های ما !



همسایه های ما  !




فنـــــــلانـــدیها !

خانم پیر همسایه بغلی ما بعد از ۱۵ سال هنوز نمیتواند اسم من را درست تلفظ کند و ..... را باگّیری میگوید . او که بر عکس بسیاری از فنلاندیها کمی خارجی جوشتر و بسیار تمیز و جمع و جور کن و منظم و موقر است ، گاهی شاید هم به رسم کنجکاوی اعمال و حرکات من را که اغلب در حیاط خانه مشغول کارهای باغچه و جمع و جور کردن و سامان دادن باغچه ها و چمن ها هستم را زیر نظر دارد . در این آخرین کنجکاوی اش متوجه میشود که من پس از جمع آوری کردن برگهای زرد پیردرخت بلوط وسط حیاط ، آنها را هل میدهم به زیر بوته ها و درختچه های یاس حول و حوش باغچه و کار را به قول خیاط های مشهدی قلفتی ( قابلمه ای ) و به قول خودمان روسی کاری ول میکنم و میسپارم به امان خدا.او طبق معمول که باز به قول ما مشهدیها نوخوت ( نخود )توی دهنش نم نمیکشه و باید زود تا یادش نرفته تذکر های فنلاندی مآبانه اش را بدهد کار خودش را ول میکند و با شتاب میآید نزدیک دیوار چوبی مرزی بین حیاط ما و خودش و میگوید ،( باگّیری ) باز که تو داری برگها را میچپونی زیر درختچه ها….. و این مطلب را طوری ادا میکند که انگارعمراً به من می گفته و من لجوجانه به حرفش وقعی نگذاشته و همان کار خودم را میکنم . او در ادامه طبق روال همیشگی مثل اغلب فنلاندیها که وقتی میخواهند یک چیزی و یا مطلبی را توضیح بدهند ، با این جمله شروع میکنند که ما فنلاندیها این کار را نمیکنیم و یا ما فنلاندیها اینجوری نمیخوریم و یا این جوری فلان و بهمان ….. میکنیم و یا نمی کنیم ، یعنی این جمله ( ما فنلاندیها ) را اغلب در اول مطالبشان میآورند و یا به صورت دیگر، میگویند ، در فنلاند ! ما چنین و چنان میکنیم ..…یا نمی کنیم ..! باری او در حالی که دستهایش را همراه با بیلچه ای که دردست داشت به کمرش زده بود با مهربانی ادامه داد که ما فنلاندیها هیچوقت برگها را زیر درختچه ها قایم نمیکنیم در فنلاند آدم برگهایش را پس از این که جمع کرد میریزد در کیسه ای و میبرد در محلی که برای همین کار برای جمع آوری برگهای پاییزی درست کرده شده . !!!!!! و تا آمد که ادامه بدهد در فنلاند….! من زودتر با گفتن این که آنلی مواظب باش به اون چوب تکیه نده که داره میفته حواس اورا از ادامه در فنلاند و ما فنلاندیهایش پرت کردم و رفتم برای ادامه کارم اما او همچنان به طرحاتش ادامه میداد که ….. چون تو الان زحمت کشیدی آنها را جمع کردی ولی تا بعد از ظهر دوباره باد میآید و باران و باز این برگها در سطح حیاط و باغچه پراکنده میشوند و کار تو میشود دوباره و چند باره کاری !! .ما در فنلاند اینکار را نمیکنیم …!!!! او هیچ غرض و مرضی نداشت و واقعا صمیمانه میگفت و این قدر هم برای من شرقی شاید عقل قائل نبود که شاید من موقتا این ها را جمع کردم تا بروم و کیسه ای بیاورم و برگها را سرجمع کنم تا به مرور کیسه پر شود و بعد منتقلشان کنم به محلی که در ته حیاط خانه ام برای همین کار درست کرده ام .اصلا برای همین که باد آنها را نبرد و پراکنده نکند میدادم زیر بوته های یاسی که دور باغچه نشسته هستند . او همین کار من را دیده بود و فکر کرده بود که ما شرقیها کار همیشگیمان قایم کردن تضادها و لاپوشانی کردن واقعیات و ماست مالی کردن هرکار و گذراندن موقت خرمان از پل است و فاقد عقل اساسی کاری و درستکاری . از خانم آنلی همسایه مهربان همیشه تشکر میکنم و با خنده و به رسم خودش که در این نزدیک سی سال زندگی در فنلاند کمی از آن را یاد گرفته ام برایش توضیح میدهم که حتما این کار را میکنم و خوبست که فنلاندیها کاری نمیکنند که دوباره کاری و چند باره کاری در خودش داشته باشد و کارشان را اساسی انجام میدهند و به قول ما ایرانیها استخوان را لای گوشت نمیگذارند و خدا پدرش را بیامرزد که باز بی تناقض تذکری میدهد .

یک خاطره و یک درس برای خودم !




یک خاطره و یک درس برای خودم !




یک خاطره و یک درس برای خودم !


تقریبا به دیدن هر روزه اوللی OLLI پسرِ جوانِ فنلاندی راننده شرکت باربری عادت کرده بودم ، او اجناس سفارشی ما را که هر روز با کشتی از سوئد میآمد با کامیون از بندر جنوب شرقی هلسینکی به انبار شرکت ما در غرب هلسینکی میآورد. من به نوعی با او به قول ما مشدیها یوخلا شده بودم و هوای اورا داشتم که بارِ ما را به موقع بیاورد . هر روز بین ساعت یک تا دو بعد از ظهر با کامیونش جلو انبار شرکت ما حاضر بود و با عجله و مهارت لاواها ( تخته هایی که روی آن اجناس سنگین را میگذارند و با لیفتراک جا بجا میکنند و من معادل فارسی اش را فراموش کرده ام ، پال ، به زبان سوئدی ) را با لیفتراک بلند میکرد و میآورد داخل انبار و در نهایت قبض های رسید را به دفتر من میآورد و من امضا میکردم و او با عجله و خندان و خوشحال میرفت ، حالا من گاهی هم به رسم مشدی بودنم یک چاق سلامتیی اضافی هم با او میکردم اگر چه او به خاطر عجله کاری اش دل و دماغ این جور برخوردها را هم نداشت . من بلافاصله همکارانم را بسیج میکردم و بارها را تخلیه و بسته بندی میکردیم و قبل از ساعت ۴ باید همه سفارشات بسته بندی میشد که ماشین پست ساعت چهار برای بردن آنها میآمد و سبدهای بزرگ حامل بسته بندیها را با خود می برد و تا فردا قبل از ساعت ۱۰ به همه مشتریهای سفارش دهنده در هرجای فنلاند میرساند . این سرعت کار ما در واقع یکی از رموز موفقیت ما در رقابت با رقیبانمان در بازار فنلاند بود . بنا بر این برای این که کار ما در ریل ارتقاء جریان داشته باشد و بازهم بخش بیشتری ازبازار را بگیریم ، سعیمان بر بازهم سرعت بیشتر دادن بکارمان بود و ایجاد امکاناتی که به کارمان سرعت بدهد مثل استخدام بیشتر نفرو ….. اما بازهم گاهی عقب میافتادیم و اجناس سفارشی به دلیل دیر آمدن از بندر تا ساعت ۴ آماده نمیشد.
یک روز که اوللی Olli بارِ ما را آورد و تحویل داد ، به او گفتم چرا بارِ ما را ساعت یازده نمیآوری مگر کشتی ساعت ۱۰ به بندر نمیرسد ؟ خب یک ساعت هم تخلیه و ترخیص طول میکشد و نیمساعت هم طول مسیر راه، حد اکثر یازده و نیم باید این جا باشی . من یک نوع سر به هوایی را در کار او میدیدم که اگر برخورد درستی میکردم این سربهوایی شاید رفع میشد و او زود تر بارِ ما را میآورد . اوللی Olli لکن توضیح داد که بعله چنین است اما بار ها به ترتیب تخلیه وترخیص میشود و خارج از نوبت نمیشود . به او گفتم که چرا میشود! اگر تو بخواهی میشود ! و میتوانی خارج از نوبت ! بارِ ما را از میان دیگر بار ها زود تر بیاوری ،من در واقع از روی همان تربیت و فرهنگ شرقی ام چنین گمانی داشتم و در ادامه حرفهایم ، نمیدانم چرا!!! به صورت اتومات دست کردم در جیبم و یک پنجاه یوروئی به او دادم و گفتم که این هم پول یک قهوه برای تو ، برو یک قهوه هم بخور و از این به بعد بارِ ما را خارج از نوبت و زود تر بیاور !!!!!. اوللی پنجاه یوروئی را از من گرفت و نگاهی به آن انداخت و با کمی گیجی رابطه این پنجاه یوروئی را با زود آوردن بار نمیفهمید و شاید هم کمی با دلخوری از در بیرون رفت و من و منشی وحسابدار هم به کار خودمان مشغول و همکاران هم شروع به بسته بندی کردن سفارشات در محوطه انبار ...اما کمتر از ده دقیقه نگذشته بود که مجددا در دفتر من باز شد و اوللی Olli با عجله وارد شد و یک مشت مخلوط اسکناس و پول خرده را ریخت روی میزمن وبا گفتن کیتوس کیتوس کاهْویستا( از قهوه متشکرم …..) میرفت که از دفتر خارج شود . اورا صدا کردم و پرسیدم این پولها چیست و او مؤدبانه گفت رفتم قهوه خوردم و شد دو یورو! و این هم باقیمانده پول شما هست ! و با عجله رفت و فرصت بیشتری به من نداد که بیشتر بپرسم و یا ………!!!!!! من هاج و واج وسط دفتر ایستاده و نمیدانم چکار کنم ….اوللی Olli همین را به سادگی گفت و رفت اما سقف دفتر که هیچ، سقف انبار که هیچ، سقف همه آن ساختمان ده طبقه که هیچ ، انگار همه سقف های دنیا بر سر من آوار شد….. بد ضربه ای بود!! گیج کننده و نمیتوانستم متوجه باشم که چیست !!؟ فقط در لحظه یک حالی شدم! یک ضعف و رخوت عجیبی بر تمام بدنم مستولی شد و نتوانستم به ایستم و دریک حالت بیوزنی و امتداد نگاهم که از ورای شیشه های بزرگ دفترکارم به دوردستها بود، یکی دردرونم میگفت که چه کردی!!!!!! تو رشوه دادی ،‌برای رسیدنت به هدف ، رشوه دادی ...رشوه دادی ..رشوه .... به کسی رشوه دادی که هیچ ذهنیتی برای آن نداشت. تو خود مدعی مبارزه با مفاسد اجتماعیی حاصل از طبقاتی شدن جامعه ات بودی و بهای آنرا هم تا حد و اندازه ای پرداختی! چطور حالا خودت برای پیش بردن کار و گذراندن خرمرادت از پل به این گونه فسادها متوصل میشوی !! اوللی Olli نشان داد که اساسا با مقوله رشوه بیگانه است و نمیداند که چیست ،به خودم فشار میآوردم و می اندیشیدم که انسان سالمی را در یک سیستم سالم میخواستی فاسد کنی مثل خودت که ساخته و پرداخته یک سیستم و فرهنگ غیر سالمی و نشستم پشت میزکارم و لحظاتی سرم را روی میز کارم گذاشتم و فکر میکردم . به شدت پشیمان شده بودم و از خودم و دنیای خودم خجالت زده شدم . من برای پیشبرد کار و هدفم به کار کثیفی مبادرت ورزیده بودم ، رشوه دادم .رشوه گیر! تنها مقصر نیست رشوه دهنده بد تر از آن است. هیچ کس ذاتا دیکتاتور و فاسد متولد نمیشود من هستم که این امکان را به او میدهم و او را فاسد میکنم من ، بادروغم ، با غلو کردنم ، با رشوه دادنم ، با تعریف و تمجید الکی و با حرف های صد من یک غاز و همه برای لحظه ای راه افتادن کارم……. . آری من ستم دیده به همان اندازه ستمگر در بوجود آوردن جامعد فاسد مسؤلم . اوللی درس بزرگی به من داده بود که هیچ معلم و استاد و ملایی نمیتوانست به این زیبایی به من بیاموزد شاید خود اوللی Olli هم متوجه درس بزرگی که به من داده بود نبود اما این اقدام او سخت در من مؤثر واقع شد. من در واقع به او رشوه دادم و او را تشویق کردم به انجام یک عمل خلاف ، و فساد و فساد دقیقا از همین نقطه ورود پیدا میکند . نمیخواهم بگویم که فنلاند بهشت برین است و این جور مسائل در آن جایی ندارد گو این که طبق گزارشهای روزنامه های خود فنلاند که رانت و رانت خواری در این جاهم به شکلی اگرچه بسیار ضعیف اما وجود دارد لکن در مقایسه با کشورهایی که آبشخور تربیت فرهنگی و اجتماعی ما است تفاوت از زمین تا آسمان است .

۱۳۹۶ فروردین ۱۶, چهارشنبه

شبی در هیجان ۲ !


شبی در هیجان ۲ !






شبی در هیجان  ۲ !  

بخش دوم

 حالا به خودم آمده ام این جا ساختمان رکن دوم و ضد اطلاعات تیپ دو در پادگان قوچان است . مأموریت رکن دوم در نظام ارتش شاهنشاهی ایران تولید اطلاعات و ضداطلاعات برای ارتش تعریف شده بود .اما از سال ۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ ، مأموریت کنترل اطلاعاتی پرسنل نظامی را هم به عهده گرفته بود. برای همین تقریبا اغلب پرسنل ارتش همواره ازاین که سر و کارشان به رکن دوم بیفتد ترس داشتند.حالا من را در واقع  به ضد اطلاعات پادگان جلب کرده اند و مسئله سیاسی است . ظاهرا من مورد بازجویی موقت قرار دارم و احتمالا بازجویی های دیگری هم در راه است .
دستگیریهای گسترده نیمه اول دهه پنجاه بعد از برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ساله و ضربه ای که نیروهای سیاسی از ساواک دریافت کرده بودند آنها را به این صرافت انداخته بود که نیروهای هوادار خود را در بیرون از زندان در زمینه دستگیری و بازجویی پس دادن و حتی تحمل شکنجه آموزش بدهند و تجربیات خود را مدون کرده در اختیار آنها قرار بدهند، تا از شدت ضربات ساواک بکاهند و از نیروهای خود بهتر بتوانند حفاظت کنند.من هم قبلا در دوران دانشجویی جزواتی را که سازمان مجاهدین راجع به شیوه های بازجوییهای ساواک منتشر نموده بود و حاوی تجربیات بازجویی در زندانها و مراکز ساواک و پلیس  بود را مطالعه کرده بودم و درهمان عوالم جوانی در جمع دوستان و رفقایی که گاهی دور هم جمع میشدیم تمریناتی را هم انجام داده بودم ، بر اساس آن آموزشها من باید اول از همه به خودم بیایم و حواسم متمرکز بشود و خوب گوش کنم که تا از گفته ها و سئوالات بازجویان اطلاعاتی بدست بیاورم .. دیگر نمی ترسم و سرما هم در خودم احساس نمیکنم .خودم را روی صندلی جمع و جور میکنم و میگویم من هیچ وقت سیاسی نبوده ام شما اشتباه میکنید و عوضی گرفته اید.
در نیمه اول  دهه پنجاه ساواک شاه توانسته بود تا حد بسیار زیادی سازمانها و گروههای سیاسی و نظامی مخالف خود را سرکوب کند و به قائله جنگ مسلحانه و درگیریهای حاد سیاسی مهر پایان بزند . اما در آغاز نیمه دوم دهه پنجاه بخصوص سال ۵۵ ، نظام در اوج استحکام و قدرت ، با همه شوکت و عظمت خود کوچکترین صدای مخالفی را نمیتوانست تحمل کند و به خصوص در سال ۵۵ تورهای ساواک و کمین های مستقر در خیابان های شهرهای بزرگ بخصوص پایتخت یعنی تهران به هر کس که در خیابان مظنون میشدند بیدرنگ دستگیر و روانه بازجویی در مراکز ساواک و یا کمیته مشترک و یا مراکز پلیس میشدند. تعداد زیادی دانشجویان دستگیر میشدند و تعداد زیادی هم از همین دانشجویان به جرم فعالیتهای سیاسی اخراج و یا به سربازخانه ها به عنوان سرباز صفر فرستاده میشدند. . در گروهان خود ما چند نفر سرباز صفر وجود داشت که از همین دانشجوسیاسی داشتیم که دانشجو بودند.
باری ، جناب سروان این بار حالتی جدی تری که بیشتر ساختگی مینمود تا جدی از پشت چراغ رومیزیی که نور آنرا به صورت من انداخته اند تقریبا داد میزند که اگر نگویی که از کی سیاسی بودی و با چه گروه و سازمانی هستی فلان و ...چند تا تهدید . من صورت او را نمیبینم و در زیر نور آزار دهنده  چراغ رومیزی  با جرأت بیشتر از قبل و قدری عادی سازی عمدی ، قسم میخورم که سیاسی نیستم. او بانگاهش به سرکار استوار از او میخواهد که فرم چاپ شده ای را در مقابل من قرار بدهد و قلم خودکار بیک زرد رنگی را هم جلو من میگذارد . به من میگوید که فرم را پر کنم . مشخصات پرسنلی و تحصیلات و مراکز آموزشی را که از اول عمرم گذرانده ام و شغلم قبل از آمدن به خدمت سربازی ، ونام های بستگانم از پدر و مادر و تا برادران و خواهرانم و دوستانم و ….. من بدون کوچکترین مقاومت و تردید همه را مینویسم. رفقایم هم همین سربازها و درجه دارانی که با آنها در یگان مربوطه کار میکنم. از من میخواهد تاریخ سیاسی شدنم و فعالیت های سیاسی ام را بنویسم و من مینویسم اصلا و ابدا نبوده و نیستم.. 
برخورد های جناب سروان جوان آشکارا به من نشان میداد که او آن طور ها هم که با شداد وغلاظ صحبت میکند شخصی حرفه ای و کهنه کار در مورد بازجویی و مقرآوردن نیست داد و قال او بیشتر تو خالی است و از آن خشونت بازجویان وحشی ساواک که من در موردشان قبلا مطالعه کرده بودم در او خبری نیست ..
او ناگهان به ساعتش نگاهی کرد و رو به استوار ضد اطلاعاتی از او پرسید افخمی کی میآید و سرکار استوار گفت قربان او هم اکنون در راه است و شاید الان در پادگان باشد.اتاق بازجویی هیچ پنجره و منفذی جز درب ورودی اش نداشت و من از زیر نور شدید چراغ رومیزی چند بار دزدکی اتاق و گوشه و زوایای آنرا نگاه کرده بودم.
جناب سروان برگشت به من گفت که : امیدوارم که راست گفته باشی و الان آقای دکتر افخمی میآیند این جا باید ببینیم که به ایشان چه جوابی داری که بگویی ، اگر سیاسی باشی آنوقت ما میدانیم و تو که چه بلایی به سرت در بیاوریم، شاید او به طور ضمنی به من خط داد که چیزی زیادتر از آن چه که در این فرم نوشته ام نباید به دکتر افخمی بگویم ، و این همان نقطه تضادی بود که این سیستم های امنیتی موازی با یکدیگر داشتند. من باز با خیره سری تکرار کردم که مطمئنا اشتباهی شده جناب سروان من سیاسی نیستم .
واقعیت این بود که در آن موقع رقابتهایی فی مابین سیستمهای اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی موجود بود . سیستم امنیت کشوری ، ساواک ، پلیس و کمیته مشترک که بعدها ایجاد شد و …. سیستم اطلاعات ارتش و رکن دوم نظامی و....وجود داشت و باز من راجع به همین موضوع هم خوانده بودم و چیزهایی میدانستم. و درست در همین نقطه آن مورد هم برای من خودش را برجسته کردو من میتوانستم از این مورد هم در بازجویی بهره ببرم برای خودم
دقایقی بعد صدای زنگ در و رفتن سرکار استوار و برگشتنش همراه با مردی با مشخصات ، قدی متوسط و کمی چاق وسفید رو با موهایی بور و بالا داده از جلو به عقب کله اش  و سبیلی قیطانی و خوش ریخت . کراوات زده با کت جلو بسته ۴ دکمه و شلوار به رنگ کرم شکلاتی . جناب سروان از جایش بلند میشود و به استقبال او تا دم در میرود و سه نفری با نگاهشان بر روی من بر روی صندلیهای تعیین شده مینشینند .
دکتر افخمی : پس ایشان گروهبان رئیس الساداتی هستند
 پاسخ جناب سروان ، بله خودشه
افخمی با خوشرویی و بی مقدمه : پس اجازه بدهید که من ایشان را به اداره خودمان ببرم و سئوالاتی داریم بپرسم و فردا برش میگردانم خدمتتان !!؟
جناب سروان : کجا ببرید ؟
دکتر  !! افخمی : ما  او را میبریم اول خانه اش را یک بازرسی میکنیم و بعد میرویم تا دفترمان  ! چندتا سئوال از ایشان داریم و بعد اورا بر میگردانیم.
جناب سروان : خب چه اشکالی دارد که ما هم خودمان همراه شما برای بررسی خانه اش بیاییم بالاخره کارماتن جلو تر میافتد
دکتر !! افخمی : با مِن و مِن  کردن و بشکلی متناقض! …. خب اشکال که ندارد....ولی خب یک زحمت زیادی برای شما است .
جناب سروان  : نه اشکالی ندارد …کار است دیگر،  باید انجام شود . ما در خدمتتان هستیم و بفرمایید که وقت تنگ است.
هرسه نفر جناب سروان ، سرکار استوار ، دکتر افخمی بلند شده رو به من خب گروهبان پاشو آدرس منزلت ، همین جا است که در این فرم نوشته ای ؟
من :  در حالی که بلند شده ام و به شکلی که اعتماد به نفسم را به رخ بکشم جواب دادم ،بعله
جناب سروان : رو به سرکار استوار  شما این آدرس را بلدی ؟
سرکار استوار که بعد ها متوجه شدم از اهالی بیرجند بود و شهر قوچان را خوب نمیشناخت ، با دقت آدرس را دوباره میخواند و جواب میدهد خیر ! و تکرار میکند نه دقیقا قربان !
دکتر افخمی  : میتوانم ببینم
جناب سروان در حالی که فقط قسمت آدرس را به او نشان میدهد میگوید : بفرمایید
دکتر افخمی نگاهی به آدرس میاندازد و سری تکان میدهد و میگوید که من بلدم مشگلی نیست بفرمایید.
با بیرون آمدنمان از ساختمان و نشستن در ردیف صندلی عقب اوآز در کنار دکتر افخمی است که دوباره سرما و شوری در درونم میریزد آیا سرمای صبحگاهی خارج از ساختمان است ویا ترس بازرسی خانه ، نمیدانم
ولی سردم بود و احساس میکردم که به شکل رقت باری به خودم مچاله شده ام ، این شانس را داشتم که تاریکی درون اوآز مانع از آن باشد که آنها متوجه هیجان و مچاله شدگی من بشوند ، من باید خودم را کنترل کنم و عادیسازیم را بیشتر تقویت کنم .ولی اوضاع میرفت که وخیم تربشود. 
 رفتنمان به خانه مشگلی نبود ولی سالم درآمدنمان از آن خانه معلوم نبود ! چه چیزی در انتظار من است که پیش بیاید چون حد اقل من خود میدانستم که چه چیزهای در خانه هست !!؟
عمده فعالیتهای سیاسی هواداران غیر تشکیلاتی مجاهدین ، همچون من در سالهای ۵۰ تا ۵۵ تکثیر دفاعیات مجاهدین و انتشار بیانیه ها و اعلامیه های آنها و انتشار اخبار و دعوت مردم به گوش کردن صدای آنها از رادیو میهن پرستان و جمع آوری کمک های مالی و رسیدگی به خانواده های زندانیان مجاهد و نهایتا هم شرکت در کلاسهای آموزشی تفسیر قرآن ونهج البلاغه و مطالعه جمعی یکی دوتا کتاب تاریخ و فلسفه و همین دفاعیات بود ، در دوران دانشجویی ، من هم در یکی از این گونه کلاسها که زیر نظر هواداران تشکیلاتی انجام میگرفت شرکت میکردم و فعالیتم هم نوشتن همین دفاعیات و تکثیر آدرس رادیو میهن پرستان و انتشار اخبار فعالیتهای مجاهدین و زندگی نامه ها بود .آدرس رادیو را مینوشتیم و در رقم هزارتایی در کاغذ های کوچک همراه با تیممان میبردیم لای کتاب های مفاتیح و زیارتنامه های حرم امام رضا میگذاشتیم ، دفاعیات را با ورقه های کاربن چند تا چندتا تکثیر میکردیم و در مساجد دانشگاه و مساجد محلات میگذاشتیم . اینقدر مینوشتم که انگشتانم پینه بسته بود و در واقع محتویات دفاعیات را هم از حفظ شده بودم !!! بنا بر این وسایلی همچون کاربن و قلم خودکار های نوک تیز بیک در آن موقع جزو وسایل ضروری مبارزه ما بودند و همیشه چندتایی دفاعیه حاضر شده و نوشته شده آماده پخش در خانه داشتیم ، نوار های دکتر شریعتی ، کتابهای راه حسین و اقتصاد به زبان ساده محمود عسگری و زندگی نامه ها و صد ها کتاب و نشریه ای که در آن زمان به اصطلاح قاچاق و ممنوع بود از چپ و از مذهبی .و تکثیر آنها و زیر میزی رد و بدل کردن آنها برای همین صدها نوار درخانه داشتم . حتی این اواخر کارمان را ارتقا داده بودیم و غلتک هایی درست کرده بودیم که کار یک چاپگر ساده را انجام میداد و کمی کارمان روند تر شده بود. 
 بعد از هجوم ساواک به منازل دوستان هم تیمی و دستگیری آنها در سال ۵۴ اما ،همه چیز حاکی از آن بود که دیر یا زود نوبت به من هم خواهد رسید این وسایل را جمع آوری و در کارتنهایی قرار داده بودم که بشود به راحتی سربه نیستشان کرد. اما به زودی بوسیله یکی از هم تیمی ها که اتفاقا طلبه ای در مدرسه میرزا جعفر بود مطلع شدم که دوستان در بازجویی اسمی از من نیاورده و من را خطری تهدید نمیکند اما باید آمادگی داشته باشم .بنا بر این ضرورتی برای سربه نیست کردن کتابها و وسایلم نبود و آنها را همان طور در کارتنهایشان در گوشه ای از زیر زمین خانه نگهداری میکردم ولی از وقتی که من به خدمت سربازی رفتم و نهایتا جمعی یگان ارکان در رسته خمپاره ۱۲۰ تیپ ۲ در قوچان شدم در آن جا در یکی از محلات معمولی و ارزان قیمت شهر قوچان اتاقی ۱۲ متری در بخش جنوبی حیاط خانه ای قدیمی که پنجره اش به کوچه ای دراز و باریک و بن بست بازمیشد اجاره کرده بودم و اسباب اثاثیه مختصری و کتابهای زیادتری هم . 
حالا در اواخر سال ۵۵ هستیم و در همین روزها ، اولین فرزند ما قدم به دنیا گذاشت بود و همسرم که در یکی از مدارس مشهد معلم دوره راهنمایی بود سه ماه مرخصی زایمانش را تصمیم گرفته بود که به قوچان بیاید و با هم در همین اتاق کوچک و بدون اسباب همراه با فرزند دلبند عاشقانه زندگی کنیم . من روزها به پادگان میرفتم و شبها به خانه میآمدم ، فقط شبهای نگهبانی که هر دو هفته یک بار اتفاق میافتاد به خانه نمیآمدم  ، شش ماه دیگر از زمان خدمتم  در تیپ دو قوچان  باقی نمانده بود که این حادثه اتفاق میافتد و رکن دوم من را جلب نموده است و همراه با ساواک میخواهند به خانه من برای بررسی بیایند آنهم در این وقت شب و یا بهتر است بگویم اول صبح !!. راه برو و برگردی نبود ، چگونه میتوانستم آنها را منحرف کنم ، و یا از رفتن به خانه بازدارم . هزار فکر کردم و هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر چیزی به عقلم میرسید. .این را دیگر نخوانده بودم که در این موقعیت چکار کنم. شاید بازهم خونسردی و اعتماد به نفس و ادامه عادیسازی تا پیدا شدن راه چاره ای ..
نگاهم به ساعت جلم راننده افتاد ساعت ۲و نیم شب را خبر میداد . پادگان قوچان در آن موقع چند کیلومتری خارج از شهر بود . با رسیدن به ورودی پادگان دژبانها با دیدن جناب سروان برای او و سرکار استوار سلام نظامی بالا انداختند و همزمان دکتر افخمی با اشاره به ماشینی که در پارکینگ جلو دژبانی  پارک شده بود به آنها گفت که فردا برای بردنش مراجعه خواهد نمود.
جیپ اوآز نظامی حامل ما فراز و نشیبهای جاده نه چندان هموار یک طرفه پادگان قوچان به شهر را می پیمود و نگاه من از ورای دوچراغی که تاریکی شب را در جلوی ماشین میشکافت در دوردست تاریک و روشن جاده و فکر و اندیشه ام سخت به دنبال پاسخی مناسب برای چه باید کرد. ؟
همسرم همراه با دختر کوچکمان تنها در خانه، اسباب اثاثیه خانه هم اگر کتابهایش را برمیداشتی چیز دیگری نمیماند جز یک تخت یک نفره و یک موکت مندرس و چند متکای زهوار دررفته و یک چراغ خوراکپزی گازی و یک مشت خرت و پرت برای کودک تازه به دنیا آمده .  
در افکار خودم هستم و به دنبال جواب سئوال چه باید کرد !! دیدن تابلو به قوچان خوش آمدید کنار جاده رشته افکارم را گسیخت . چیزی نمانده است با ورود به شهر و پیمودن یکی دوتا خیابان دیگر به خانه ما خواهیم رسید . باید کاری بکنم !!! ولی خدایا چکار ، قفل شده ام و نمیتوان ذهن پراکنده ام را متمرکز کنم ، دندانهایم را روی هم فشار میدهم  و با نگرانی همچنان نگاه آشفته ام بر تن سرد خیابانهای خلوت شهر فروخفته میدود تا جایی که راهنماییهای دکتر افخمی را به سرکار استوار راننده را نمی فهمیدم  و موقعی به خود آمدم که اوآز لب کوچه بن بست دراز و باریک منتهی به خانه ایستاد و دکتر افخمی رو به من پرسید که درست است و من خودم را پیدا میکنم و باز هم با اعتماد به نفس ساختگیی میگویم ، بله درست است و به ناگهان برمیگردم و بدون هیچ تصمیم قبلیی مؤدبانه جناب سروان را خطاب قرار میدهم ومیگویم که جناب سروان من فراموش کردم بگویم که همسرم و دختر تازه به دنیا آمده ام در منزل تنها هستند و آنها با آمدن شما خواهند ترسید میشود اجازه بدهید من قبل از شما بروم و همسرم را بیدار کنم و به او بگویم که شما قصد بازرسی خانه را دارید !!!؟.
جناب سروان : تو به ما نگفته بودی که همسرت این جا است .
من : با عادی سازی : فراموش کرده بودم
آنها به یکدیگر نگاه میکنند . و
جناب سروان : اوکی برو و بیدارش کن و بیا .
من : با کمی ادب و خوشحالی ساختگی باشد چشم
فورا طول حدود یکصد متر کوچه دراز و بن بست را می پیمایم و با دست به شیشه پنجره اتاقمان از توی کوچه میزنم . دقایقی بعد چراغ اتاق روشن میشود و همسرم با تعجب و شاید هم وحشت پرده را کنار میزند و من را در پشت پنجره میبیند و با تعجب میآید و درب بزرگ چوبی قدیمی منزل را که در مجاورت درب اتاق است را باز میکند . قبل از آن که او سئوالی بکند و حرفی بزند فورا به او میگویم که دفاعیه ها را از پنجره اتاق در حیات بیرون بیندازد!!!؟ و در عرض چند ثانیه به او میگویم که ساواک است و  برای بازرسی خانه آمده اند . من آنها را معطل میکنم. . همسرم فورا میدود داخل و من هم با طمأنینه ای ساختگی برای زمان خریدن به طرف ماشین پارک شده در لب کوچه بر میگردم . با کمی طمأنینه و عادی سازی به آنها میگویم که بیچاره همسرم ترسید و او بچه شیر میدهد و من نمیدانستم که شما میخواهید تشریف بیاورید . .
امروز که تجربه ایلخانان اطلاعاتی ولایت خمینی را هم درجیب دارم و  خاطره حمله و هجوم پاسداران جنایتکار را هنگام یورش به خانه ام در آن نیمه شب اسفند ماه سال ۶۱ که نه به بچه رحم کردند و نه به مریض و نه حتی به همسایگان با سلاحههای نیمه سنگین تیربار و آرپی جی و کذا که انگار برای فتح قلعه عقابها آمده بودند!!؟ ….. ، میاندیشم که این جناب سروان و سرکار استوار و جناب دکتر افخمی در آن لحظات چه فرشتگانی بودند. وبه چه راحتی پذیرفتند که من به خانه بروم و همسرم را آگاه کنم به هیچ عنوان قصد دفاع از آنها را ندارم چون، داستانهای وحشیگریهای بازجویان ساواک در شکنجه گاههای کمیته مشترک و زندانهای اوین و قصر برسر زبانها بود و همگان میدانستند که نیمه اول دهه ۵۰ دهه ترور و آدم ربایی و شکنجه مخالفین سیاسی شاه تا چه حد وسیع و گسترده بود که داد سازمانهای حمایت از حقوق بشری را در همه جهان در آورده بود و این نرمش هم بعد ها متوجه شدم که دلیلی جز فشارهای همان سازمانهای حقوق بشری و روی کار آمدن دمکراتها در آمریکا و عملیاتی شدن تز فضای باز سیاسی کارتر نداشت 
 کارتر و مشاور امنیت ملی اش زبیگنیف برژینسکی ، پیشبرد دکترین سیاسی خود برای کنترل خاورمیانه و از جمله ایران را با تئوری “کمربندسبز” برنامه ریزی کرده بودند که هدفش نابودی افکار مترقی ملی و چپ و کمونیستی با سلاح اسلام بنیادگرایانه و حتی خشونت طلبانه در خاورمیانه بود. توضیح و تفسیر این پدیده نه درحوصله و نه در صلاحیت این داستان نیست، اما به دنبال همین تغییر و تحول در کاخ سفید ، کارتر از شاه ، بازگشایی فضای سیاسی کشور و کاهش شدت خشونت و سرکوب علیه مخالفین سیاسی بی خطر را نیزخواسته بود . و در همین زمان هم آزادی تعدادی از زندانیان بی خطرسیاسی هم در دستور کار ساواک و اطلاعات قرار گرفته بود و تعداد از آخوندها از جمله رفسنجانی و کروبی و بسیاری دیگر که بعد ها از مسئولین و زمامداران جمهوری اسلامی شدند آزاد شده بودند. ...... ،

باری آنها پیاده شدند و با احتیاط که صدای پایشان در کوچه نپیچد و مردم بیدار نشوند طول مسافت کوچه را پیموده و با احتیاط از درب باز مانده حیاط وارد کریدور کوچک جلو اتاق ما شدند ، بلا فاصله به چپ با حالت نیم تنه که به درب اتاق برخورد نکنند وارد اتاق شدند . حالا تازه متوجه شدند که همگی داخل اتاق جانمیشوند !! با تعجب و آهسته پرسیدند اتاق دیگر ......که من فورا جواب دادم همین اتاق است فقط. با ناباوری نگاهی به همسرم که هاج و واج در گوشه ای ایستاده بود و دختر دوماهه امان که روی تنها تخت فنری یک نفره خوابیده بود و این که جایی برای نشستن پیدا نمیکنند کلافه شده بودند.
دکتر افخمی نگاهی به اطراف انداخت و عدل توجهش به قفسه کتابی متمرکز شد که تنها مورد قابل اعتناء درآن اتاق کوچک میتوانست باشد. انگار خودشان هم نمیدانستند دنبال چه هستند یک وضع مضحکی پیش آمده بود و هرکدامشان به دیگری نگاه میکرد . پنج آدم بزرگ داخل یک اتاق ۱۲متری که نصف آنرا هم تخت و یک چراغ خوراکپزی در یک طرف و ظرف و ظروف هم همان جا و روی زمین هم یک رختخواب پهن شده مانده بودند که چکار کنند. افخمی سکوت را شکست و گفت این همه کتاب .....و جواب بلافاصله من که خب من و همسرم معلم هستیم و بخش بزرگی از این کتابها کتابهای درسی ما است. . این همه آدم در داخل اتاق کوچک ما تقریبا نه تنها امکان بازرسی دقیق را کم کرده بود که خود آنها هم کلافه شده بودن و نمیدانستند کجا و چه چیز را بگردند . جناب سروان و افخمی ترجیح دادند بیرون اتاق بمانند و سرکار استوار بازرسیی انجام بدهد درحین بیرون رفتن چشم افخمی به نزدیکترین کتابی افتاد که بر لبه قفسه نشسته بود. آنرا برداشت و نگاهی کرد و همچون ارشمیدس که انگار چیزی مهمی را پیدا کرده بود ذوق زده رو به من کرد و پرسید این کتاب چیست ؟ کتابی بود نوشته جعفر سبحانی که اتفاقی از حراجی کتابفروشی سر خیابان خریده بودم یک تومن شاید و شاید هم مجانی یادم نیست . گفتم نقش کلیسا در ممالک اسلامی ، آن را برداشت و ورق زد کتاب نقش کلیسا در ممالک اسلامی از جعفر سبحانی . عجب اسم دهن پرکنی . تکرار کرد نقش کلیسا در ممالک اسلامی . نگاهی که حماقت محض از آن میبارید به سر و ته کتاب انداخت و در حالی که آنرا ورق میزد ، من و همسرم  از منظره ای که پشت سر او میدیدیم نفسمان در سینه حبس شده بود . سرکار استوار درست یک کپی از دفاعیه سعید محسن را در دست داشت و آن را فقط بدون آن که بخواند و یا بداند که چیست از بالا به پایین نگاهی انداخت و بعد هم وقتی که من برای افخمی میگفتم که ما معلم هستیم شاید او فکر کرد که این هم یک ورقه امتحانی است . و آنهارا به هماجای خود برگرداند و گذاشت شگفتا !!؟ .
عجیب بود واقعا
افخمی پرسید این کتاب را از کجا آورده ای و من نشانش دادم مهر کتابفروشی موسوی حاشیه یکی از خیابانها قوچان و کتابی است بسیار معمولی و من حراجی خریده م . اظهار نظر کرد که باید کتاب خطرناکی باشد و من که حواسم ششدانگ پیش سرکار استوار بود و کنترل ضربان قلبم داشت از دستم در میرفت ، عمدا بلند تر صحبت کردم که توجه سرکار استوار هم به این کتاب جلب شود و بیشتر در قفسه جستجو نکند . جواب دادم که خیر این کتاب اجازه فروش دارد و کنار خیابان ریخته اند و حراجی هم هست .
آنها خیلی زود تر ازآن چه که من توقع داشتم از دیدن وضعیت فقیرانه و کوچک اتاق ما هم خسته شدند و هم احساساتشا برانگیخته شده بود . افخمی نگاهی به همسر من که گوشه ای نشسته بود انداخت و متوجه شد که او در چادر است  و روسری از جستجو و بازرسی فراموش نمود وبا دلسوزی پرسید شما این جا تنها هستید!  و با یک نوع خود شیرینی گفت که او آدمی مذهبی و مؤمن است و مکه رفته است و خانمش نیز اهل نماز و روزه است و افتخار میکند که امشب خانه یک  سربازان شاهنشاه آریامهر  آمده است و در حالی که قرآنی از جیب خود در میآورد به همسرم گفت که قرآن خوان است و اگر احساس تنهایی نمود میتواند با همسر او رفت و آمد کند. مقایسه شود با برخور پاسداران و آخوند های هرزه و جانی . دکتر افخمی به راستی دکتر نبود بلکه در آن زمان به بازجویان و افسران ساواکی دکتر و مهندس میگفتند . او را بعد از انقلاب دستگیر کردند و اعدام نمودند.
باری آنها با بیتابی از اتاق محقر و کوچک  ما بیرون آمدند و چیزی دستگیرشان نشد جز همان کتاب مسخره جعفر سبحانی. ..
بوقتی که از منزل بیرون آمدیم، هنوز در میان تاریکی گرگ و میش آسمان صبحگاهی شهر قوچان ، تک ستارگان درشت و درخشانی را میدیدی که فقط در این وقت نزدیک به صبح قابل دیدن بودند ، زیبا و درخشان  . هم خوشحال بودم و هم هنوز در انتظار که بعد چه پیش خواهد آمد . به جیپ اطلاعات برگشتیم ، خوشحال بودم که ملاتهایی را که همسرم نتوانسته بود هنوز همه را به آن سرعت جمع آوری و از پنجره به حیاط بریزد بدست این ها نیفتاد و علاوه بر آن نشان داد که حد اقل در این شهر ساواک و اطلاعات ارتش دستوری را که به آنها در مورد بازگشایی فضای باز سیاسی داده شده بود به موقع اجرا گزارده اند و برخوردی همراه با مماشان داشتند . تا این که در ساواک افخمی در بازجوئیهایش از من از برادرم پرسید و بعد از مطالب من در مورد برادرم که فروشنده عمده تریکوجات در بازار تهران بود او گفت که برادرت را در تهران به عنوان مشکوک دستگیر کرده اند و او در بازجوییهایش از تو نام برده است و ما میخواستیم که مطمئن شویم که تو هم مثل برادرت غیر سیاسی هستی !!!؟ و بعد از ۴۸ ساعت آزاد شدم ولی با برگشتنم به پادگان به حکم سرهنگ یزدان پناه دو هفته زندان و بعد هم کمی تهدید و انذار که مواظب باشم گرد سیاست نچرخم. .
...................................................................................................................................................................
اوآز - UAZ
ماشین نظامی روسی

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

شبی در هیجان !


شبی در هیجان !؟






به خاطر مهدیس میرقوامی، شهروند کرمانشاهی، که یک روز پس از آزادی از بازداشتگاه وزارت اطلاعات کرمانشاه، اقدام به خودکشی کرده و پس از انتقال به بیمارستان جان باخته است.


ساواک شاهنشاهی



شبی در هیجان !


بخش یکم .
بعد از این که نوبت پاس نگهبانی ام  تموم شده بود ، پاسبخش را بیدار کردم که به جای من پست نگهبانی را تحویل بگیرد. سر نیزه ای را که به کمر داشتم از فانسقه کمری ام باز کردم و تحویل او دادم و خودم رفتم داخل آسایشگاه به طرف تخت رزرو نگهبانی که در همان ردیف جلو آسایشگاه برای گروهبان نگهبان در نظر گرفته شده بود. اتفاقا پاسبخش هم که سرباز ارشد آسایشگاه ، مجتبی ..ش ..بود، هم همشهری و هم رفاقتی یک ساله باهم داشتیم
ازساعت ۵ صبح که بیدار شده و با سرویس ارتشی به پادگان آمده بودم تا حالا که ساعت از یک شب هم گذشته است یک سر آموزش و بدو بدو و این آخری هم نوبت نگهبانی هفتگی گروهان !، خستگی و کوبیدگی همه اعضا و جوارحم را دربر گرفته بود. به دنبال خمیازه های کشدار و طولانی، کش و قوسی به اندام خسته دادم و به آرامی که دیگران بیدار نشوند با همان لباس نظامی فقط بدون فانسقه با کمال میل بر روی طبقه دوم تخت نگهبانی خودم را ولو کرده و دراز به دراز افتادم و پتوی آنکادر شده را با رخوت لذت بخشی که از رؤیای یک خواب خوب حکایت داشت بر سرم کشیدم و لحظاتی عالم و آدم را به فراموشی سپرده و به خواب رفتم .
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که با تکانها و صدای آرام کسی بیدار شدم ،شکل و شمایل پاسبخش را از میان چشمان نیمه بازم تشخیص داده و با عجله بر روی شانه چپم بلند میشوم ، صورت بزرگ و گوشتالود مجتبی .ش در لحظه تمام پرسپکتیو و زاویه دیدم را پرکرده بود و او هرلحظه به صورت و چشمانم نزدیک و نزدیکتر میشد، حالت ترسناک چشمانش و هرم نفس آغشته به بوی تند توتون سیگاری که تازه دود کرده بود را در آن حالت نه خواب و نه بیداری حس مینمودم ، همزمان ، وقتی که به اندازه کافی لبهایش را به گوش چپ من نزدیک میکند ، در گوشم نجوا میکند که سر گروهبان ،  شما را بیرون کار دارند . با بیمیلی تمام ، نیم خیز شده و پرسیدم چه کسی این وقت شب کار دارد؟ گفت یک سرکار استواری بیرون از آسایشگاه !! . دلخور وکمی عصبانی پتو را کنار زده و از تخت پایین آمده و کورمال کورمال پوتین هایم را که کنار تختم جفت کرده بودم پوشیده و لباسم را مرتب تر کردم و غرغر کنان راه افتادم  ، در مسیر فکر می کردم که شاید مشگلی در امر نگهبانی پیش آمده باشد و افسر نگهبان گردان من را خواسته است ! افسرهای کشیک هم مثل ما درجه داران کشیک ، میبایست به پست های خودشان سر کشی میکردند و خبر میگرفتند و احتمالا حالا هم افسر کشیک باشد ... . با صدای پایین و آرامی از  پاسبخش پرسیدم که اتفاقی افتاده ؟ .... و او گفت نه والله . من کاری نکردم و نگهبانها هم همه سر پست شان هستند و همه چی امن و امان .؟
شانه ای بالا انداختم و حالا دم درب خروجی کلاه لبه دار نظامی ام را هم به سرم گذاشتم . وقتی که از آسایشگاه بیرون آمدم به خاطر هوای سرد سحرگاهی بیرون آسایشگاه قدری هم به خودم پیچیدم و احساس سرما کردم.... و... ولی با دیدن هیکل بلند قامت استواردومی که جلو درب آسایشگاه ایستاده بود ، به خود آمده و قد راست تر ایستادم و سلامی نظامی به او دادم و منتظر در مقابل او ایستادم . . مردی بود بلند قامت و ورزیده با سنی حدود ۳۵ تا ۴۰ سال ، در زیر لبه کلاه نظامی اش در درازای صورتش، دماغ بزرگ سر به پایینی که پا بر کمر سبیل قیطانی دوشاخه اش گذاشته بود شاخص بود .از من پرسید گروهبان رئیسی هستی !؟ و من با احترام گفتم که هستم ، با لحنی محکم و نظامی وار ، گفت که دنبالم بیا . و اشاره کرد به ماشین اوآز* روسیی که آن طرف خیابان روبروی درب آسایشگاه گروهان ارکان که من در رسته خمپاره ۱۲۰ ، جمعی  آن بودم  پارک شده بود .
بدون آن که فکرم به دنبال مسئله خاصی باشد بسیار عادی به دنبال او به آنطرف خیابان رفتم و او درب عقب اوآز را باز نمود و امر کرد که داخل شوم . رفتم داخل و روی صندلی پشت نشستم و همزمان متوجه شدم که نفری هم در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است که  قبل از هرچیز سه ستاره روی دوشش ! نظرم را بیشتر جلب نمود تا خودش ، لحظاتی طول کشید تا او سر برگرداند به طرف من ، و همین فرصتی شد تا من نیمرخ صورتش را نیز در میان تاریک و روشنی نورچراغی که از خیابان به داخل ماشین میتابید ببینم  ، او افسری بود با درجه سروانی.  
دیدن این جناب سروان حالا بیشتر تعجب و شگفت زدگی من را بر انگیخت ،زیرا خیلی اتفاق میافتاد که برای افسر نگهبانی گردان هم از درجه داران قدیمی و شناخته شده استفاده میکردند و من فکر میکردم که این سرکار استوار خودش جای افسر نگهبان است . ولی با دیدن این جناب سروان ، شک و شبهه زیادی در درونم فروریخت ، به خودم آمدم و نفسی عمیق تر کشیدم و به خودم تقریبا اطمینان دادم که قضیه باید مهمتر از یک جریان ساده نگهبانی باشد و این ماشین و این درجه دار و این جناب سروان ربطی به مسئله نگهبانی امشب نخواهد داشت . با نشستن و جابجا شدنم در قسمت عقب ، و قرار گرفتن سرکار استوار در پشت فرمان و راه افتادن ماشین ، جناب سروان در جای خود نیم برگردی زد و نگاهی به من انداخت و با نوعی برانداز کردن من ، پرسید پس تو هستی ……. گروهبان رئیسی تو هستی . صدایش آرام و محکم ولی عاری از یک نوع خشونت ذاتی بود ، ترساننده و تحکمی هم نبود ، مهربان و دلسوزانه هم نبود . اگر بخواهم امروز قضاوت کنم طنین صدایش طنین صدای انسان تازه کاری را داشت که در کارش پختگی و مهارتی دیده نمیشد ، شک و شبهه را در جدی بودنش میتوانستی حس کنی . من و من کنان و به شکل کش داری  جواب دادم بله جناب سروان و نگاه دزدانه و در عین حال دقیق و کنجکاوانه تری به او که نیم دایره به طرف من برگشته و به من ذل زده بود انداختم
جناب سروان مردی جوان و خوش صورت و شاید بلند قد به نظر میرسید ، زیرا همان طور که نشسته بود سر و شانه اش از بالای صندلی جلو هم کمی بالاتر بود و سرش نزدیک سقف ماشین و بر عکس سرگروهبان صورتی بدون ریش و سبیل و دماغی نسبتا موزون و قلمی با پوستی روشن تر داشت .در زیر نگاههای تیز وخیره او خودم را جمع و جور تر کردم و  راست و ریست تر نشستم و هم زمان نیم نگاهی هم به پشت کله سرکار استوار راننده ، و امتداد نگاهم به جلو بر روی سطح جاده آسفالتی بود که میان دو ردیف ستونهای چراغ برق در این نیمه شب تاریک و سرد زمستانی همچون رود خانه ای آرام و شرمگین در کام ماشین اوآز حامل ما با تنبلی فرو میشد و اواز با حرص و ولع تمام آن را می نوشید و به کام میکشید و پیش میرفت.
احساسم میگفت که چیز جالبی نباید در انتظارم باشد. اما هنوز هم نمیدانستم که این همنشین هایم در این ماشین ، جناب سروان رئیس رکن دوم و ضد اطلاعات تیپ دو قوچان است و آن سرکار استوار هم درجه دار ضد اطلاعات و رکن دوم تیپ دو قوچان. !!؟
اعتراف میکنم که دچار قدری ترس شده بودم و نگران که چه اتفاقی افتاده است ، آیا نگهبانی از افراد من دچار اشتباهی شده است … نمیدانم به خصوص که چند شب پیش ، نگهبانی در سر پست اقدام به خود کشی کرده بود ! آیا چنین اتفاقی برای یکی از نگهبانان من افتاده است . آیا قصوری کرده ام ...نمیدانم . اصلا هنوز نمیدانم که این ها کی هستند و چه چیز از من میخواهند. با پشت سر گذاشتن چند خیابان فرعی به طرف ضلع شمال شرقی پادگان  به جاده خاکی باریکی  وارد میشویم در میان جنگلی فقیر از درخت و آن هم درختان سپیدار جوان بلند و باریک و چند تایی هم بیدهای مجنونی که با شاخه های آویزانشان در آن تاریکی شب هیبت هیولایی را به نظر تجسم مینمود
دیگر از چراغهای معمول خیابان خبری نیست و جاده هم با چراغهای کم سویی بر روی ستونهای چوبی کم قد و اندازه ای روشن میشود که به فاصله های دوری از یکدیگر به گوش راست جاده جنگلی دوخته شده بودند و سیمهای برق و شاید هم مخابرات ، شلخته وار در بین آنها، آنها را به هم مربوط مینمود . در مقابل ساختمانی قدیمی با دیوارهای سنگی به رنگ زیتونی بد رنگی که دلیلی جز استتار نداشت ، متوقف شد و راننده در حالی که ترمز دستی را با صدای خشک مسلسل وار چرخ دندهای آن بالا میکشید به من هم امر نمود که در جای خود بنشینم تا او اجازه بدهد که کی پیاده شوم و کجا بروم .
در حالی که در تاریکی داخل نشسته ام ، نگاهم را تا آن جا که افق دیدم اجازه میدهد به اطراف میپراکنم و موقعیت را ارزیابیی میکنم و متوجه میشوم که تا آن موقع هرگز چنین ساختمانی در این نقطه از پادگان نظرم را جلب ننموده بوده است ، ومی اندیشم که اساسا این ضلع شرقی پادگان محلی برای عبور و مرور نبود و این ساختمان میبایست برای منظور خاصی در این محل دور از انظارعموم قرار گرفته باشد. حالا تردید و کمی ترس و ...... فشار دادن دندانهایم بر روی هم و گذاشتن دستهایم در میان دوزانوی چفت شده به یکدیگر
سکوت جنگل را صدای کو کو ی جغد نامرئی نشسته درلا بلای شاخه های درخت بید مجنون میشکند.
   سرکار استوار با بازکردن درب عقب ماشین به من امر کرد که پیاده شوم. پیاده میشوم ، مطمئن نیستم لرزشی که اینک بر درونم افتاده است از سرمای صبگاهی است یا استرس و هیجان و یا هردو .
به دنبال سرکار استوار وارد کریدوری میشوم با روشنایی مختصر لامپی که از سقف آجری کریدور آویزان شده بود. ردیف دربهای نشسته بر دو طرف کریدور، سلولهای زندان را بیشتر تداعی مینمود تا یک ساختمان اداری . سرکار استوار باز یکی دیگر از این دربهای سمت چپ  را باز کرد و به من گفت که داخل شوم و بر روی صندلیی در کنار میزی که  جناب سروان پشت آن قرارگرفته بود، بنشینم . نشستم و سرکار استوار هم در صندلی دیگری مقابل من.
هردو بدون هیچ صحبتی لحظاتی فقط به من نگاه میکردند . ، لبها و دندانهایم را روی هم فشار میدادم و تقریبا همه اعضا و جوارحم تهییج شده و چشمهایم که بیرحمانه خواب را در این وقت شب ازش ربوده بودند ، گشاد وگشاده تر و آکنده از حس کنجکاوی و هیجان انتظار .
لحظاتی بعد ، جناب سروان به حرف آمد و بی مقدمه از من پرسید که از کی سیاسی شده ام و چه فعالیت های سیاسی داشته ام !!!!؟
انتظار همه چی را داشتم جز این یک قلم . در لحظه سر درگم شدم و تمام آنچه را که در این چند روز و چند هفته برایم گذشته بود مثل برق و باد در ذهنم مرور کردم و در این مرور هنوزهم عقب وعقب تر رفتم ، تا سالهای آخر دانشجویی و … دوستانی که هم اکنون در زندانند و… همه و همه  به سرعت برق از ذهنم گذشت ودر خاطرم مرور شد .  باید سریع به خودم میآمدم و تازه حالا متوجه شده ام که موضوع ربطی به نگهبانی و نگهبانان ندارد . با دستپاچگی ساختگیی گفتم من !! من .... سیاسی ... من سیاسی نیستم .جناب سروان و…
جناب سروان : میدانی که کجا هستی ؟
من با کمی حالت واشدگی ، سراسیمه که .... نه جناب سروان من تا به حال این جا نیامده ام  . پس از مکث و فیگوری که نشان میدهد زیاد نگران نیستم ادامه میدهم که ولی شاید …. فکر کنم که این جا یگان رکن دو و ضد اطلاعات باشد جناب سروان ؟
جناب سروان : بسیار خب میدانی که اگر کسی این جا دروغ بگوید چه بلایی سرش در میآید ؟
من :  نه ، با دستپاچگی من و منی میکنم و ادامه میدهم که ……. یعنی بله ولی من سیاسی نیستم و هیچ وقت هم نبوده ام که جناب سروان !!؟
حالا جناب سروان نیمه بالاتنه خود را بر روی میزش در زیر چراغ رومیزی پایه فنری بلند و باریکش خم نموده و به من که زیر چراغ سقفی کم سویی نشسته ام ذل میزند.
...............................................................................................................................................................
* اوآز UAZ 
بخش دوم

۱۳۹۵ اسفند ۱۴, شنبه

Finland هیولایی که سقط شد !



 هیولایی که سقط شد !




 هیولایی که سقط شد !
هیولای دیگری درشرف سقط شدن و رهسپار اسفل سافلین است. هیچوقت ، هیچ زمان فراموش نمیکنم که در سال ۶۲ به بند ۴ زندان وکیل آباد آمد برای افتتاح بند جدیدی که مقابل بند ۴ برای زندانیان سیاسی ساخته شده بود و این در حالی بود که امام رذالت پیشه اش برای سوار شدن بر موج انقلاب مردم وعده داده بود که زندانها را برچیند و دانشگاه بسازد . زندانیان را در حیاط زندان جمع نمودند تا این آدمخوار بیاید و زوزه بکشد. او درابتدا خبر پایان ساخت ۴ زندان جدید در مشهد ، کرمان ، و دوجای دیگر که فراموش کرده ام را داد و بعد هم خط و چوخط کشی برای زندانیان. در پایان پرسید کسی چیزی برای گفتن دارد . یکی از نوجوانان مجاهد زیر اعدام را ۴ بار برای اعدام برده و او را نیمه جان کرده باز از طناب پایین آورده و به زندان برگردانده بودند. از او اطلاعاتی را میخواستند که او با آن همه جوانی اش سر خم نکرده بود و زیر انواع شکنجه ها مقاومت نموده و از اطلاعاتش حفاظت نموده بود و آخرین چاره را در اعدام های مصنوعی و شکستن روحیه او دیده بودند . از او پوست مانده بود و استخوان . تازه پشت لبهایش سبز شده بود و کرک سیاهی بر صورتش نشسته بود .یادم نمیرود دستش را بلند کرد و از ته صف سعی نمود که بایستد و با صدایی اگرچه ضعیف اما مصمم و شیوا آوا داد که به این مزودوران بگویید که من اطلاعات دیگری ندارم و آنها ۴ بار من را نیمه اعدام کرده اند و گفته اند اینقدر ادامه میدهیم که زجر کش بشوی .به آنها بگویید که حکم من را اجرا کنند. و این هیولا خندید و گفت کسی دیگری نیمه جان نیست....... و فردا که جعفر را بردند دیگر هرگز کسی برگشتن او را ندید و این خود مزدوران دادستانی و دادستان ناظر زندان بودند که بیشتر و بیشتر بور شدند خوار و ذلیل .