شبی در هیجان ۲ !
شبی در هیجان ۲ !
بخش دوم
حالا به خودم آمده ام این جا ساختمان رکن دوم و ضد اطلاعات تیپ دو در پادگان قوچان است . مأموریت رکن دوم در نظام ارتش شاهنشاهی ایران تولید اطلاعات و ضداطلاعات برای ارتش تعریف شده بود .اما از سال ۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ ، مأموریت کنترل اطلاعاتی پرسنل نظامی را هم به عهده گرفته بود. برای همین تقریبا اغلب پرسنل ارتش همواره ازاین که سر و کارشان به رکن دوم بیفتد ترس داشتند.حالا من را در واقع به ضد اطلاعات پادگان جلب کرده اند و مسئله سیاسی است . ظاهرا من مورد بازجویی موقت قرار دارم و احتمالا بازجویی های دیگری هم در راه است .
دستگیریهای گسترده نیمه اول دهه پنجاه بعد از برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ساله و ضربه ای که نیروهای سیاسی از ساواک دریافت کرده بودند آنها را به این صرافت انداخته بود که نیروهای هوادار خود را در بیرون از زندان در زمینه دستگیری و بازجویی پس دادن و حتی تحمل شکنجه آموزش بدهند و تجربیات خود را مدون کرده در اختیار آنها قرار بدهند، تا از شدت ضربات ساواک بکاهند و از نیروهای خود بهتر بتوانند حفاظت کنند.من هم قبلا در دوران دانشجویی جزواتی را که سازمان مجاهدین راجع به شیوه های بازجوییهای ساواک منتشر نموده بود و حاوی تجربیات بازجویی در زندانها و مراکز ساواک و پلیس بود را مطالعه کرده بودم و درهمان عوالم جوانی در جمع دوستان و رفقایی که گاهی دور هم جمع میشدیم تمریناتی را هم انجام داده بودم ، بر اساس آن آموزشها من باید اول از همه به خودم بیایم و حواسم متمرکز بشود و خوب گوش کنم که تا از گفته ها و سئوالات بازجویان اطلاعاتی بدست بیاورم .. دیگر نمی ترسم و سرما هم در خودم احساس نمیکنم .خودم را روی صندلی جمع و جور میکنم و میگویم من هیچ وقت سیاسی نبوده ام شما اشتباه میکنید و عوضی گرفته اید.
در نیمه اول دهه پنجاه ساواک شاه توانسته بود تا حد بسیار زیادی سازمانها و گروههای سیاسی و نظامی مخالف خود را سرکوب کند و به قائله جنگ مسلحانه و درگیریهای حاد سیاسی مهر پایان بزند . اما در آغاز نیمه دوم دهه پنجاه بخصوص سال ۵۵ ، نظام در اوج استحکام و قدرت ، با همه شوکت و عظمت خود کوچکترین صدای مخالفی را نمیتوانست تحمل کند و به خصوص در سال ۵۵ تورهای ساواک و کمین های مستقر در خیابان های شهرهای بزرگ بخصوص پایتخت یعنی تهران به هر کس که در خیابان مظنون میشدند بیدرنگ دستگیر و روانه بازجویی در مراکز ساواک و یا کمیته مشترک و یا مراکز پلیس میشدند. تعداد زیادی دانشجویان دستگیر میشدند و تعداد زیادی هم از همین دانشجویان به جرم فعالیتهای سیاسی اخراج و یا به سربازخانه ها به عنوان سرباز صفر فرستاده میشدند. . در گروهان خود ما چند نفر سرباز صفر وجود داشت که از همین دانشجوسیاسی داشتیم که دانشجو بودند.
باری ، جناب سروان این بار حالتی جدی تری که بیشتر ساختگی مینمود تا جدی از پشت چراغ رومیزیی که نور آنرا به صورت من انداخته اند تقریبا داد میزند که اگر نگویی که از کی سیاسی بودی و با چه گروه و سازمانی هستی فلان و ...چند تا تهدید . من صورت او را نمیبینم و در زیر نور آزار دهنده چراغ رومیزی با جرأت بیشتر از قبل و قدری عادی سازی عمدی ، قسم میخورم که سیاسی نیستم. او بانگاهش به سرکار استوار از او میخواهد که فرم چاپ شده ای را در مقابل من قرار بدهد و قلم خودکار بیک زرد رنگی را هم جلو من میگذارد . به من میگوید که فرم را پر کنم . مشخصات پرسنلی و تحصیلات و مراکز آموزشی را که از اول عمرم گذرانده ام و شغلم قبل از آمدن به خدمت سربازی ، ونام های بستگانم از پدر و مادر و تا برادران و خواهرانم و دوستانم و ….. من بدون کوچکترین مقاومت و تردید همه را مینویسم. رفقایم هم همین سربازها و درجه دارانی که با آنها در یگان مربوطه کار میکنم. از من میخواهد تاریخ سیاسی شدنم و فعالیت های سیاسی ام را بنویسم و من مینویسم اصلا و ابدا نبوده و نیستم..
برخورد های جناب سروان جوان آشکارا به من نشان میداد که او آن طور ها هم که با شداد وغلاظ صحبت میکند شخصی حرفه ای و کهنه کار در مورد بازجویی و مقرآوردن نیست داد و قال او بیشتر تو خالی است و از آن خشونت بازجویان وحشی ساواک که من در موردشان قبلا مطالعه کرده بودم در او خبری نیست ..
برخورد های جناب سروان جوان آشکارا به من نشان میداد که او آن طور ها هم که با شداد وغلاظ صحبت میکند شخصی حرفه ای و کهنه کار در مورد بازجویی و مقرآوردن نیست داد و قال او بیشتر تو خالی است و از آن خشونت بازجویان وحشی ساواک که من در موردشان قبلا مطالعه کرده بودم در او خبری نیست ..
او ناگهان به ساعتش نگاهی کرد و رو به استوار ضد اطلاعاتی از او پرسید افخمی کی میآید و سرکار استوار گفت قربان او هم اکنون در راه است و شاید الان در پادگان باشد.اتاق بازجویی هیچ پنجره و منفذی جز درب ورودی اش نداشت و من از زیر نور شدید چراغ رومیزی چند بار دزدکی اتاق و گوشه و زوایای آنرا نگاه کرده بودم.
جناب سروان برگشت به من گفت که : امیدوارم که راست گفته باشی و الان آقای دکتر افخمی میآیند این جا باید ببینیم که به ایشان چه جوابی داری که بگویی ، اگر سیاسی باشی آنوقت ما میدانیم و تو که چه بلایی به سرت در بیاوریم، شاید او به طور ضمنی به من خط داد که چیزی زیادتر از آن چه که در این فرم نوشته ام نباید به دکتر افخمی بگویم ، و این همان نقطه تضادی بود که این سیستم های امنیتی موازی با یکدیگر داشتند. من باز با خیره سری تکرار کردم که مطمئنا اشتباهی شده جناب سروان من سیاسی نیستم .
واقعیت این بود که در آن موقع رقابتهایی فی مابین سیستمهای اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی موجود بود . سیستم امنیت کشوری ، ساواک ، پلیس و کمیته مشترک که بعدها ایجاد شد و …. سیستم اطلاعات ارتش و رکن دوم نظامی و....وجود داشت و باز من راجع به همین موضوع هم خوانده بودم و چیزهایی میدانستم. و درست در همین نقطه آن مورد هم برای من خودش را برجسته کردو من میتوانستم از این مورد هم در بازجویی بهره ببرم برای خودم
دقایقی بعد صدای زنگ در و رفتن سرکار استوار و برگشتنش همراه با مردی با مشخصات ، قدی متوسط و کمی چاق وسفید رو با موهایی بور و بالا داده از جلو به عقب کله اش و سبیلی قیطانی و خوش ریخت . کراوات زده با کت جلو بسته ۴ دکمه و شلوار به رنگ کرم شکلاتی . جناب سروان از جایش بلند میشود و به استقبال او تا دم در میرود و سه نفری با نگاهشان بر روی من بر روی صندلیهای تعیین شده مینشینند .
دکتر افخمی : پس ایشان گروهبان رئیس الساداتی هستند
پاسخ جناب سروان ، بله خودشه
افخمی با خوشرویی و بی مقدمه : پس اجازه بدهید که من ایشان را به اداره خودمان ببرم و سئوالاتی داریم بپرسم و فردا برش میگردانم خدمتتان !!؟
پاسخ جناب سروان ، بله خودشه
افخمی با خوشرویی و بی مقدمه : پس اجازه بدهید که من ایشان را به اداره خودمان ببرم و سئوالاتی داریم بپرسم و فردا برش میگردانم خدمتتان !!؟
جناب سروان : کجا ببرید ؟
دکتر !! افخمی : ما او را میبریم اول خانه اش را یک بازرسی میکنیم و بعد میرویم تا دفترمان ! چندتا سئوال از ایشان داریم و بعد اورا بر میگردانیم.
جناب سروان : خب چه اشکالی دارد که ما هم خودمان همراه شما برای بررسی خانه اش بیاییم بالاخره کارماتن جلو تر میافتد
جناب سروان : خب چه اشکالی دارد که ما هم خودمان همراه شما برای بررسی خانه اش بیاییم بالاخره کارماتن جلو تر میافتد
دکتر !! افخمی : با مِن و مِن کردن و بشکلی متناقض! …. خب اشکال که ندارد....ولی خب یک زحمت زیادی برای شما است .
جناب سروان : نه اشکالی ندارد …کار است دیگر، باید انجام شود . ما در خدمتتان هستیم و بفرمایید که وقت تنگ است.
هرسه نفر جناب سروان ، سرکار استوار ، دکتر افخمی بلند شده رو به من خب گروهبان پاشو آدرس منزلت ، همین جا است که در این فرم نوشته ای ؟
من : در حالی که بلند شده ام و به شکلی که اعتماد به نفسم را به رخ بکشم جواب دادم ،بعله
جناب سروان : رو به سرکار استوار شما این آدرس را بلدی ؟
سرکار استوار که بعد ها متوجه شدم از اهالی بیرجند بود و شهر قوچان را خوب نمیشناخت ، با دقت آدرس را دوباره میخواند و جواب میدهد خیر ! و تکرار میکند نه دقیقا قربان !
دکتر افخمی : میتوانم ببینم
جناب سروان در حالی که فقط قسمت آدرس را به او نشان میدهد میگوید : بفرمایید
دکتر افخمی نگاهی به آدرس میاندازد و سری تکان میدهد و میگوید که من بلدم مشگلی نیست بفرمایید.
با بیرون آمدنمان از ساختمان و نشستن در ردیف صندلی عقب اوآز در کنار دکتر افخمی است که دوباره سرما و شوری در درونم میریزد آیا سرمای صبحگاهی خارج از ساختمان است ویا ترس بازرسی خانه ، نمیدانم
ولی سردم بود و احساس میکردم که به شکل رقت باری به خودم مچاله شده ام ، این شانس را داشتم که تاریکی درون اوآز مانع از آن باشد که آنها متوجه هیجان و مچاله شدگی من بشوند ، من باید خودم را کنترل کنم و عادیسازیم را بیشتر تقویت کنم .ولی اوضاع میرفت که وخیم تربشود.
رفتنمان به خانه مشگلی نبود ولی سالم درآمدنمان از آن خانه معلوم نبود ! چه چیزی در انتظار من است که پیش بیاید چون حد اقل من خود میدانستم که چه چیزهای در خانه هست !!؟
عمده فعالیتهای سیاسی هواداران غیر تشکیلاتی مجاهدین ، همچون من در سالهای ۵۰ تا ۵۵ تکثیر دفاعیات مجاهدین و انتشار بیانیه ها و اعلامیه های آنها و انتشار اخبار و دعوت مردم به گوش کردن صدای آنها از رادیو میهن پرستان و جمع آوری کمک های مالی و رسیدگی به خانواده های زندانیان مجاهد و نهایتا هم شرکت در کلاسهای آموزشی تفسیر قرآن ونهج البلاغه و مطالعه جمعی یکی دوتا کتاب تاریخ و فلسفه و همین دفاعیات بود ، در دوران دانشجویی ، من هم در یکی از این گونه کلاسها که زیر نظر هواداران تشکیلاتی انجام میگرفت شرکت میکردم و فعالیتم هم نوشتن همین دفاعیات و تکثیر آدرس رادیو میهن پرستان و انتشار اخبار فعالیتهای مجاهدین و زندگی نامه ها بود .آدرس رادیو را مینوشتیم و در رقم هزارتایی در کاغذ های کوچک همراه با تیممان میبردیم لای کتاب های مفاتیح و زیارتنامه های حرم امام رضا میگذاشتیم ، دفاعیات را با ورقه های کاربن چند تا چندتا تکثیر میکردیم و در مساجد دانشگاه و مساجد محلات میگذاشتیم . اینقدر مینوشتم که انگشتانم پینه بسته بود و در واقع محتویات دفاعیات را هم از حفظ شده بودم !!! بنا بر این وسایلی همچون کاربن و قلم خودکار های نوک تیز بیک در آن موقع جزو وسایل ضروری مبارزه ما بودند و همیشه چندتایی دفاعیه حاضر شده و نوشته شده آماده پخش در خانه داشتیم ، نوار های دکتر شریعتی ، کتابهای راه حسین و اقتصاد به زبان ساده محمود عسگری و زندگی نامه ها و صد ها کتاب و نشریه ای که در آن زمان به اصطلاح قاچاق و ممنوع بود از چپ و از مذهبی .و تکثیر آنها و زیر میزی رد و بدل کردن آنها برای همین صدها نوار درخانه داشتم . حتی این اواخر کارمان را ارتقا داده بودیم و غلتک هایی درست کرده بودیم که کار یک چاپگر ساده را انجام میداد و کمی کارمان روند تر شده بود.
بعد از هجوم ساواک به منازل دوستان هم تیمی و دستگیری آنها در سال ۵۴ اما ،همه چیز حاکی از آن بود که دیر یا زود نوبت به من هم خواهد رسید این وسایل را جمع آوری و در کارتنهایی قرار داده بودم که بشود به راحتی سربه نیستشان کرد. اما به زودی بوسیله یکی از هم تیمی ها که اتفاقا طلبه ای در مدرسه میرزا جعفر بود مطلع شدم که دوستان در بازجویی اسمی از من نیاورده و من را خطری تهدید نمیکند اما باید آمادگی داشته باشم .بنا بر این ضرورتی برای سربه نیست کردن کتابها و وسایلم نبود و آنها را همان طور در کارتنهایشان در گوشه ای از زیر زمین خانه نگهداری میکردم ولی از وقتی که من به خدمت سربازی رفتم و نهایتا جمعی یگان ارکان در رسته خمپاره ۱۲۰ تیپ ۲ در قوچان شدم در آن جا در یکی از محلات معمولی و ارزان قیمت شهر قوچان اتاقی ۱۲ متری در بخش جنوبی حیاط خانه ای قدیمی که پنجره اش به کوچه ای دراز و باریک و بن بست بازمیشد اجاره کرده بودم و اسباب اثاثیه مختصری و کتابهای زیادتری هم .
حالا در اواخر سال ۵۵ هستیم و در همین روزها ، اولین فرزند ما قدم به دنیا گذاشت بود و همسرم که در یکی از مدارس مشهد معلم دوره راهنمایی بود سه ماه مرخصی زایمانش را تصمیم گرفته بود که به قوچان بیاید و با هم در همین اتاق کوچک و بدون اسباب همراه با فرزند دلبند عاشقانه زندگی کنیم . من روزها به پادگان میرفتم و شبها به خانه میآمدم ، فقط شبهای نگهبانی که هر دو هفته یک بار اتفاق میافتاد به خانه نمیآمدم ، شش ماه دیگر از زمان خدمتم در تیپ دو قوچان باقی نمانده بود که این حادثه اتفاق میافتد و رکن دوم من را جلب نموده است و همراه با ساواک میخواهند به خانه من برای بررسی بیایند آنهم در این وقت شب و یا بهتر است بگویم اول صبح !!. راه برو و برگردی نبود ، چگونه میتوانستم آنها را منحرف کنم ، و یا از رفتن به خانه بازدارم . هزار فکر کردم و هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر چیزی به عقلم میرسید. .این را دیگر نخوانده بودم که در این موقعیت چکار کنم. شاید بازهم خونسردی و اعتماد به نفس و ادامه عادیسازی تا پیدا شدن راه چاره ای ..
رفتنمان به خانه مشگلی نبود ولی سالم درآمدنمان از آن خانه معلوم نبود ! چه چیزی در انتظار من است که پیش بیاید چون حد اقل من خود میدانستم که چه چیزهای در خانه هست !!؟
عمده فعالیتهای سیاسی هواداران غیر تشکیلاتی مجاهدین ، همچون من در سالهای ۵۰ تا ۵۵ تکثیر دفاعیات مجاهدین و انتشار بیانیه ها و اعلامیه های آنها و انتشار اخبار و دعوت مردم به گوش کردن صدای آنها از رادیو میهن پرستان و جمع آوری کمک های مالی و رسیدگی به خانواده های زندانیان مجاهد و نهایتا هم شرکت در کلاسهای آموزشی تفسیر قرآن ونهج البلاغه و مطالعه جمعی یکی دوتا کتاب تاریخ و فلسفه و همین دفاعیات بود ، در دوران دانشجویی ، من هم در یکی از این گونه کلاسها که زیر نظر هواداران تشکیلاتی انجام میگرفت شرکت میکردم و فعالیتم هم نوشتن همین دفاعیات و تکثیر آدرس رادیو میهن پرستان و انتشار اخبار فعالیتهای مجاهدین و زندگی نامه ها بود .آدرس رادیو را مینوشتیم و در رقم هزارتایی در کاغذ های کوچک همراه با تیممان میبردیم لای کتاب های مفاتیح و زیارتنامه های حرم امام رضا میگذاشتیم ، دفاعیات را با ورقه های کاربن چند تا چندتا تکثیر میکردیم و در مساجد دانشگاه و مساجد محلات میگذاشتیم . اینقدر مینوشتم که انگشتانم پینه بسته بود و در واقع محتویات دفاعیات را هم از حفظ شده بودم !!! بنا بر این وسایلی همچون کاربن و قلم خودکار های نوک تیز بیک در آن موقع جزو وسایل ضروری مبارزه ما بودند و همیشه چندتایی دفاعیه حاضر شده و نوشته شده آماده پخش در خانه داشتیم ، نوار های دکتر شریعتی ، کتابهای راه حسین و اقتصاد به زبان ساده محمود عسگری و زندگی نامه ها و صد ها کتاب و نشریه ای که در آن زمان به اصطلاح قاچاق و ممنوع بود از چپ و از مذهبی .و تکثیر آنها و زیر میزی رد و بدل کردن آنها برای همین صدها نوار درخانه داشتم . حتی این اواخر کارمان را ارتقا داده بودیم و غلتک هایی درست کرده بودیم که کار یک چاپگر ساده را انجام میداد و کمی کارمان روند تر شده بود.
بعد از هجوم ساواک به منازل دوستان هم تیمی و دستگیری آنها در سال ۵۴ اما ،همه چیز حاکی از آن بود که دیر یا زود نوبت به من هم خواهد رسید این وسایل را جمع آوری و در کارتنهایی قرار داده بودم که بشود به راحتی سربه نیستشان کرد. اما به زودی بوسیله یکی از هم تیمی ها که اتفاقا طلبه ای در مدرسه میرزا جعفر بود مطلع شدم که دوستان در بازجویی اسمی از من نیاورده و من را خطری تهدید نمیکند اما باید آمادگی داشته باشم .بنا بر این ضرورتی برای سربه نیست کردن کتابها و وسایلم نبود و آنها را همان طور در کارتنهایشان در گوشه ای از زیر زمین خانه نگهداری میکردم ولی از وقتی که من به خدمت سربازی رفتم و نهایتا جمعی یگان ارکان در رسته خمپاره ۱۲۰ تیپ ۲ در قوچان شدم در آن جا در یکی از محلات معمولی و ارزان قیمت شهر قوچان اتاقی ۱۲ متری در بخش جنوبی حیاط خانه ای قدیمی که پنجره اش به کوچه ای دراز و باریک و بن بست بازمیشد اجاره کرده بودم و اسباب اثاثیه مختصری و کتابهای زیادتری هم .
حالا در اواخر سال ۵۵ هستیم و در همین روزها ، اولین فرزند ما قدم به دنیا گذاشت بود و همسرم که در یکی از مدارس مشهد معلم دوره راهنمایی بود سه ماه مرخصی زایمانش را تصمیم گرفته بود که به قوچان بیاید و با هم در همین اتاق کوچک و بدون اسباب همراه با فرزند دلبند عاشقانه زندگی کنیم . من روزها به پادگان میرفتم و شبها به خانه میآمدم ، فقط شبهای نگهبانی که هر دو هفته یک بار اتفاق میافتاد به خانه نمیآمدم ، شش ماه دیگر از زمان خدمتم در تیپ دو قوچان باقی نمانده بود که این حادثه اتفاق میافتد و رکن دوم من را جلب نموده است و همراه با ساواک میخواهند به خانه من برای بررسی بیایند آنهم در این وقت شب و یا بهتر است بگویم اول صبح !!. راه برو و برگردی نبود ، چگونه میتوانستم آنها را منحرف کنم ، و یا از رفتن به خانه بازدارم . هزار فکر کردم و هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر چیزی به عقلم میرسید. .این را دیگر نخوانده بودم که در این موقعیت چکار کنم. شاید بازهم خونسردی و اعتماد به نفس و ادامه عادیسازی تا پیدا شدن راه چاره ای ..
نگاهم به ساعت جلم راننده افتاد ساعت ۲و نیم شب را خبر میداد . پادگان قوچان در آن موقع چند کیلومتری خارج از شهر بود . با رسیدن به ورودی پادگان دژبانها با دیدن جناب سروان برای او و سرکار استوار سلام نظامی بالا انداختند و همزمان دکتر افخمی با اشاره به ماشینی که در پارکینگ جلو دژبانی پارک شده بود به آنها گفت که فردا برای بردنش مراجعه خواهد نمود.
جیپ اوآز نظامی حامل ما فراز و نشیبهای جاده نه چندان هموار یک طرفه پادگان قوچان به شهر را می پیمود و نگاه من از ورای دوچراغی که تاریکی شب را در جلوی ماشین میشکافت در دوردست تاریک و روشن جاده و فکر و اندیشه ام سخت به دنبال پاسخی مناسب برای چه باید کرد. ؟
همسرم همراه با دختر کوچکمان تنها در خانه، اسباب اثاثیه خانه هم اگر کتابهایش را برمیداشتی چیز دیگری نمیماند جز یک تخت یک نفره و یک موکت مندرس و چند متکای زهوار دررفته و یک چراغ خوراکپزی گازی و یک مشت خرت و پرت برای کودک تازه به دنیا آمده .
در افکار خودم هستم و به دنبال جواب سئوال چه باید کرد !! دیدن تابلو به قوچان خوش آمدید کنار جاده رشته افکارم را گسیخت . چیزی نمانده است با ورود به شهر و پیمودن یکی دوتا خیابان دیگر به خانه ما خواهیم رسید . باید کاری بکنم !!! ولی خدایا چکار ، قفل شده ام و نمیتوان ذهن پراکنده ام را متمرکز کنم ، دندانهایم را روی هم فشار میدهم و با نگرانی همچنان نگاه آشفته ام بر تن سرد خیابانهای خلوت شهر فروخفته میدود تا جایی که راهنماییهای دکتر افخمی را به سرکار استوار راننده را نمی فهمیدم و موقعی به خود آمدم که اوآز لب کوچه بن بست دراز و باریک منتهی به خانه ایستاد و دکتر افخمی رو به من پرسید که درست است و من خودم را پیدا میکنم و باز هم با اعتماد به نفس ساختگیی میگویم ، بله درست است و به ناگهان برمیگردم و بدون هیچ تصمیم قبلیی مؤدبانه جناب سروان را خطاب قرار میدهم ومیگویم که جناب سروان من فراموش کردم بگویم که همسرم و دختر تازه به دنیا آمده ام در منزل تنها هستند و آنها با آمدن شما خواهند ترسید میشود اجازه بدهید من قبل از شما بروم و همسرم را بیدار کنم و به او بگویم که شما قصد بازرسی خانه را دارید !!!؟.
جناب سروان : تو به ما نگفته بودی که همسرت این جا است .
من : با عادی سازی : فراموش کرده بودم
آنها به یکدیگر نگاه میکنند . و
جناب سروان : اوکی برو و بیدارش کن و بیا .
من : با کمی ادب و خوشحالی ساختگی باشد چشم
فورا طول حدود یکصد متر کوچه دراز و بن بست را می پیمایم و با دست به شیشه پنجره اتاقمان از توی کوچه میزنم . دقایقی بعد چراغ اتاق روشن میشود و همسرم با تعجب و شاید هم وحشت پرده را کنار میزند و من را در پشت پنجره میبیند و با تعجب میآید و درب بزرگ چوبی قدیمی منزل را که در مجاورت درب اتاق است را باز میکند . قبل از آن که او سئوالی بکند و حرفی بزند فورا به او میگویم که دفاعیه ها را از پنجره اتاق در حیات بیرون بیندازد!!!؟ و در عرض چند ثانیه به او میگویم که ساواک است و برای بازرسی خانه آمده اند . من آنها را معطل میکنم. . همسرم فورا میدود داخل و من هم با طمأنینه ای ساختگی برای زمان خریدن به طرف ماشین پارک شده در لب کوچه بر میگردم . با کمی طمأنینه و عادی سازی به آنها میگویم که بیچاره همسرم ترسید و او بچه شیر میدهد و من نمیدانستم که شما میخواهید تشریف بیاورید . .
امروز که تجربه ایلخانان اطلاعاتی ولایت خمینی را هم درجیب دارم و خاطره حمله و هجوم پاسداران جنایتکار را هنگام یورش به خانه ام در آن نیمه شب اسفند ماه سال ۶۱ که نه به بچه رحم کردند و نه به مریض و نه حتی به همسایگان با سلاحههای نیمه سنگین تیربار و آرپی جی و کذا که انگار برای فتح قلعه عقابها آمده بودند!!؟ ….. ، میاندیشم که این جناب سروان و سرکار استوار و جناب دکتر افخمی در آن لحظات چه فرشتگانی بودند. وبه چه راحتی پذیرفتند که من به خانه بروم و همسرم را آگاه کنم به هیچ عنوان قصد دفاع از آنها را ندارم چون، داستانهای وحشیگریهای بازجویان ساواک در شکنجه گاههای کمیته مشترک و زندانهای اوین و قصر برسر زبانها بود و همگان میدانستند که نیمه اول دهه ۵۰ دهه ترور و آدم ربایی و شکنجه مخالفین سیاسی شاه تا چه حد وسیع و گسترده بود که داد سازمانهای حمایت از حقوق بشری را در همه جهان در آورده بود و این نرمش هم بعد ها متوجه شدم که دلیلی جز فشارهای همان سازمانهای حقوق بشری و روی کار آمدن دمکراتها در آمریکا و عملیاتی شدن تز فضای باز سیاسی کارتر نداشت
کارتر و مشاور امنیت ملی اش زبیگنیف برژینسکی ، پیشبرد دکترین سیاسی خود برای کنترل خاورمیانه و از جمله ایران را با تئوری “کمربندسبز” برنامه ریزی کرده بودند که هدفش نابودی افکار مترقی ملی و چپ و کمونیستی با سلاح اسلام بنیادگرایانه و حتی خشونت طلبانه در خاورمیانه بود. توضیح و تفسیر این پدیده نه درحوصله و نه در صلاحیت این داستان نیست، اما به دنبال همین تغییر و تحول در کاخ سفید ، کارتر از شاه ، بازگشایی فضای سیاسی کشور و کاهش شدت خشونت و سرکوب علیه مخالفین سیاسی بی خطر را نیزخواسته بود . و در همین زمان هم آزادی تعدادی از زندانیان بی خطرسیاسی هم در دستور کار ساواک و اطلاعات قرار گرفته بود و تعداد از آخوندها از جمله رفسنجانی و کروبی و بسیاری دیگر که بعد ها از مسئولین و زمامداران جمهوری اسلامی شدند آزاد شده بودند. ...... ،
باری آنها پیاده شدند و با احتیاط که صدای پایشان در کوچه نپیچد و مردم بیدار نشوند طول مسافت کوچه را پیموده و با احتیاط از درب باز مانده حیاط وارد کریدور کوچک جلو اتاق ما شدند ، بلا فاصله به چپ با حالت نیم تنه که به درب اتاق برخورد نکنند وارد اتاق شدند . حالا تازه متوجه شدند که همگی داخل اتاق جانمیشوند !! با تعجب و آهسته پرسیدند اتاق دیگر ......که من فورا جواب دادم همین اتاق است فقط. با ناباوری نگاهی به همسرم که هاج و واج در گوشه ای ایستاده بود و دختر دوماهه امان که روی تنها تخت فنری یک نفره خوابیده بود و این که جایی برای نشستن پیدا نمیکنند کلافه شده بودند.
کارتر و مشاور امنیت ملی اش زبیگنیف برژینسکی ، پیشبرد دکترین سیاسی خود برای کنترل خاورمیانه و از جمله ایران را با تئوری “کمربندسبز” برنامه ریزی کرده بودند که هدفش نابودی افکار مترقی ملی و چپ و کمونیستی با سلاح اسلام بنیادگرایانه و حتی خشونت طلبانه در خاورمیانه بود. توضیح و تفسیر این پدیده نه درحوصله و نه در صلاحیت این داستان نیست، اما به دنبال همین تغییر و تحول در کاخ سفید ، کارتر از شاه ، بازگشایی فضای سیاسی کشور و کاهش شدت خشونت و سرکوب علیه مخالفین سیاسی بی خطر را نیزخواسته بود . و در همین زمان هم آزادی تعدادی از زندانیان بی خطرسیاسی هم در دستور کار ساواک و اطلاعات قرار گرفته بود و تعداد از آخوندها از جمله رفسنجانی و کروبی و بسیاری دیگر که بعد ها از مسئولین و زمامداران جمهوری اسلامی شدند آزاد شده بودند. ...... ،
باری آنها پیاده شدند و با احتیاط که صدای پایشان در کوچه نپیچد و مردم بیدار نشوند طول مسافت کوچه را پیموده و با احتیاط از درب باز مانده حیاط وارد کریدور کوچک جلو اتاق ما شدند ، بلا فاصله به چپ با حالت نیم تنه که به درب اتاق برخورد نکنند وارد اتاق شدند . حالا تازه متوجه شدند که همگی داخل اتاق جانمیشوند !! با تعجب و آهسته پرسیدند اتاق دیگر ......که من فورا جواب دادم همین اتاق است فقط. با ناباوری نگاهی به همسرم که هاج و واج در گوشه ای ایستاده بود و دختر دوماهه امان که روی تنها تخت فنری یک نفره خوابیده بود و این که جایی برای نشستن پیدا نمیکنند کلافه شده بودند.
دکتر افخمی نگاهی به اطراف انداخت و عدل توجهش به قفسه کتابی متمرکز شد که تنها مورد قابل اعتناء درآن اتاق کوچک میتوانست باشد. انگار خودشان هم نمیدانستند دنبال چه هستند یک وضع مضحکی پیش آمده بود و هرکدامشان به دیگری نگاه میکرد . پنج آدم بزرگ داخل یک اتاق ۱۲متری که نصف آنرا هم تخت و یک چراغ خوراکپزی در یک طرف و ظرف و ظروف هم همان جا و روی زمین هم یک رختخواب پهن شده مانده بودند که چکار کنند. افخمی سکوت را شکست و گفت این همه کتاب .....و جواب بلافاصله من که خب من و همسرم معلم هستیم و بخش بزرگی از این کتابها کتابهای درسی ما است. . این همه آدم در داخل اتاق کوچک ما تقریبا نه تنها امکان بازرسی دقیق را کم کرده بود که خود آنها هم کلافه شده بودن و نمیدانستند کجا و چه چیز را بگردند . جناب سروان و افخمی ترجیح دادند بیرون اتاق بمانند و سرکار استوار بازرسیی انجام بدهد درحین بیرون رفتن چشم افخمی به نزدیکترین کتابی افتاد که بر لبه قفسه نشسته بود. آنرا برداشت و نگاهی کرد و همچون ارشمیدس که انگار چیزی مهمی را پیدا کرده بود ذوق زده رو به من کرد و پرسید این کتاب چیست ؟ کتابی بود نوشته جعفر سبحانی که اتفاقی از حراجی کتابفروشی سر خیابان خریده بودم یک تومن شاید و شاید هم مجانی یادم نیست . گفتم نقش کلیسا در ممالک اسلامی ، آن را برداشت و ورق زد کتاب نقش کلیسا در ممالک اسلامی از جعفر سبحانی . عجب اسم دهن پرکنی . تکرار کرد نقش کلیسا در ممالک اسلامی . نگاهی که حماقت محض از آن میبارید به سر و ته کتاب انداخت و در حالی که آنرا ورق میزد ، من و همسرم از منظره ای که پشت سر او میدیدیم نفسمان در سینه حبس شده بود . سرکار استوار درست یک کپی از دفاعیه سعید محسن را در دست داشت و آن را فقط بدون آن که بخواند و یا بداند که چیست از بالا به پایین نگاهی انداخت و بعد هم وقتی که من برای افخمی میگفتم که ما معلم هستیم شاید او فکر کرد که این هم یک ورقه امتحانی است . و آنهارا به هماجای خود برگرداند و گذاشت شگفتا !!؟ .
عجیب بود واقعا
افخمی پرسید این کتاب را از کجا آورده ای و من نشانش دادم مهر کتابفروشی موسوی حاشیه یکی از خیابانها قوچان و کتابی است بسیار معمولی و من حراجی خریده م . اظهار نظر کرد که باید کتاب خطرناکی باشد و من که حواسم ششدانگ پیش سرکار استوار بود و کنترل ضربان قلبم داشت از دستم در میرفت ، عمدا بلند تر صحبت کردم که توجه سرکار استوار هم به این کتاب جلب شود و بیشتر در قفسه جستجو نکند . جواب دادم که خیر این کتاب اجازه فروش دارد و کنار خیابان ریخته اند و حراجی هم هست .
آنها خیلی زود تر ازآن چه که من توقع داشتم از دیدن وضعیت فقیرانه و کوچک اتاق ما هم خسته شدند و هم احساساتشا برانگیخته شده بود . افخمی نگاهی به همسر من که گوشه ای نشسته بود انداخت و متوجه شد که او در چادر است و روسری از جستجو و بازرسی فراموش نمود وبا دلسوزی پرسید شما این جا تنها هستید! و با یک نوع خود شیرینی گفت که او آدمی مذهبی و مؤمن است و مکه رفته است و خانمش نیز اهل نماز و روزه است و افتخار میکند که امشب خانه یک سربازان شاهنشاه آریامهر آمده است و در حالی که قرآنی از جیب خود در میآورد به همسرم گفت که قرآن خوان است و اگر احساس تنهایی نمود میتواند با همسر او رفت و آمد کند. مقایسه شود با برخور پاسداران و آخوند های هرزه و جانی . دکتر افخمی به راستی دکتر نبود بلکه در آن زمان به بازجویان و افسران ساواکی دکتر و مهندس میگفتند . او را بعد از انقلاب دستگیر کردند و اعدام نمودند.
باری آنها با بیتابی از اتاق محقر و کوچک ما بیرون آمدند و چیزی دستگیرشان نشد جز همان کتاب مسخره جعفر سبحانی. ..
بوقتی که از منزل بیرون آمدیم، هنوز در میان تاریکی گرگ و میش آسمان صبحگاهی شهر قوچان ، تک ستارگان درشت و درخشانی را میدیدی که فقط در این وقت نزدیک به صبح قابل دیدن بودند ، زیبا و درخشان . هم خوشحال بودم و هم هنوز در انتظار که بعد چه پیش خواهد آمد . به جیپ اطلاعات برگشتیم ، خوشحال بودم که ملاتهایی را که همسرم نتوانسته بود هنوز همه را به آن سرعت جمع آوری و از پنجره به حیاط بریزد بدست این ها نیفتاد و علاوه بر آن نشان داد که حد اقل در این شهر ساواک و اطلاعات ارتش دستوری را که به آنها در مورد بازگشایی فضای باز سیاسی داده شده بود به موقع اجرا گزارده اند و برخوردی همراه با مماشان داشتند . تا این که در ساواک افخمی در بازجوئیهایش از من از برادرم پرسید و بعد از مطالب من در مورد برادرم که فروشنده عمده تریکوجات در بازار تهران بود او گفت که برادرت را در تهران به عنوان مشکوک دستگیر کرده اند و او در بازجوییهایش از تو نام برده است و ما میخواستیم که مطمئن شویم که تو هم مثل برادرت غیر سیاسی هستی !!!؟ و بعد از ۴۸ ساعت آزاد شدم ولی با برگشتنم به پادگان به حکم سرهنگ یزدان پناه دو هفته زندان و بعد هم کمی تهدید و انذار که مواظب باشم گرد سیاست نچرخم. .
...................................................................................................................................................................اوآز - UAZ
ماشین نظامی روسی

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر