جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

شبی در هیجان !


شبی در هیجان !؟






به خاطر مهدیس میرقوامی، شهروند کرمانشاهی، که یک روز پس از آزادی از بازداشتگاه وزارت اطلاعات کرمانشاه، اقدام به خودکشی کرده و پس از انتقال به بیمارستان جان باخته است.


ساواک شاهنشاهی



شبی در هیجان !


بخش یکم .
بعد از این که نوبت پاس نگهبانی ام  تموم شده بود ، پاسبخش را بیدار کردم که به جای من پست نگهبانی را تحویل بگیرد. سر نیزه ای را که به کمر داشتم از فانسقه کمری ام باز کردم و تحویل او دادم و خودم رفتم داخل آسایشگاه به طرف تخت رزرو نگهبانی که در همان ردیف جلو آسایشگاه برای گروهبان نگهبان در نظر گرفته شده بود. اتفاقا پاسبخش هم که سرباز ارشد آسایشگاه ، مجتبی ..ش ..بود، هم همشهری و هم رفاقتی یک ساله باهم داشتیم
ازساعت ۵ صبح که بیدار شده و با سرویس ارتشی به پادگان آمده بودم تا حالا که ساعت از یک شب هم گذشته است یک سر آموزش و بدو بدو و این آخری هم نوبت نگهبانی هفتگی گروهان !، خستگی و کوبیدگی همه اعضا و جوارحم را دربر گرفته بود. به دنبال خمیازه های کشدار و طولانی، کش و قوسی به اندام خسته دادم و به آرامی که دیگران بیدار نشوند با همان لباس نظامی فقط بدون فانسقه با کمال میل بر روی طبقه دوم تخت نگهبانی خودم را ولو کرده و دراز به دراز افتادم و پتوی آنکادر شده را با رخوت لذت بخشی که از رؤیای یک خواب خوب حکایت داشت بر سرم کشیدم و لحظاتی عالم و آدم را به فراموشی سپرده و به خواب رفتم .
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که با تکانها و صدای آرام کسی بیدار شدم ،شکل و شمایل پاسبخش را از میان چشمان نیمه بازم تشخیص داده و با عجله بر روی شانه چپم بلند میشوم ، صورت بزرگ و گوشتالود مجتبی .ش در لحظه تمام پرسپکتیو و زاویه دیدم را پرکرده بود و او هرلحظه به صورت و چشمانم نزدیک و نزدیکتر میشد، حالت ترسناک چشمانش و هرم نفس آغشته به بوی تند توتون سیگاری که تازه دود کرده بود را در آن حالت نه خواب و نه بیداری حس مینمودم ، همزمان ، وقتی که به اندازه کافی لبهایش را به گوش چپ من نزدیک میکند ، در گوشم نجوا میکند که سر گروهبان ،  شما را بیرون کار دارند . با بیمیلی تمام ، نیم خیز شده و پرسیدم چه کسی این وقت شب کار دارد؟ گفت یک سرکار استواری بیرون از آسایشگاه !! . دلخور وکمی عصبانی پتو را کنار زده و از تخت پایین آمده و کورمال کورمال پوتین هایم را که کنار تختم جفت کرده بودم پوشیده و لباسم را مرتب تر کردم و غرغر کنان راه افتادم  ، در مسیر فکر می کردم که شاید مشگلی در امر نگهبانی پیش آمده باشد و افسر نگهبان گردان من را خواسته است ! افسرهای کشیک هم مثل ما درجه داران کشیک ، میبایست به پست های خودشان سر کشی میکردند و خبر میگرفتند و احتمالا حالا هم افسر کشیک باشد ... . با صدای پایین و آرامی از  پاسبخش پرسیدم که اتفاقی افتاده ؟ .... و او گفت نه والله . من کاری نکردم و نگهبانها هم همه سر پست شان هستند و همه چی امن و امان .؟
شانه ای بالا انداختم و حالا دم درب خروجی کلاه لبه دار نظامی ام را هم به سرم گذاشتم . وقتی که از آسایشگاه بیرون آمدم به خاطر هوای سرد سحرگاهی بیرون آسایشگاه قدری هم به خودم پیچیدم و احساس سرما کردم.... و... ولی با دیدن هیکل بلند قامت استواردومی که جلو درب آسایشگاه ایستاده بود ، به خود آمده و قد راست تر ایستادم و سلامی نظامی به او دادم و منتظر در مقابل او ایستادم . . مردی بود بلند قامت و ورزیده با سنی حدود ۳۵ تا ۴۰ سال ، در زیر لبه کلاه نظامی اش در درازای صورتش، دماغ بزرگ سر به پایینی که پا بر کمر سبیل قیطانی دوشاخه اش گذاشته بود شاخص بود .از من پرسید گروهبان رئیسی هستی !؟ و من با احترام گفتم که هستم ، با لحنی محکم و نظامی وار ، گفت که دنبالم بیا . و اشاره کرد به ماشین اوآز* روسیی که آن طرف خیابان روبروی درب آسایشگاه گروهان ارکان که من در رسته خمپاره ۱۲۰ ، جمعی  آن بودم  پارک شده بود .
بدون آن که فکرم به دنبال مسئله خاصی باشد بسیار عادی به دنبال او به آنطرف خیابان رفتم و او درب عقب اوآز را باز نمود و امر کرد که داخل شوم . رفتم داخل و روی صندلی پشت نشستم و همزمان متوجه شدم که نفری هم در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است که  قبل از هرچیز سه ستاره روی دوشش ! نظرم را بیشتر جلب نمود تا خودش ، لحظاتی طول کشید تا او سر برگرداند به طرف من ، و همین فرصتی شد تا من نیمرخ صورتش را نیز در میان تاریک و روشنی نورچراغی که از خیابان به داخل ماشین میتابید ببینم  ، او افسری بود با درجه سروانی.  
دیدن این جناب سروان حالا بیشتر تعجب و شگفت زدگی من را بر انگیخت ،زیرا خیلی اتفاق میافتاد که برای افسر نگهبانی گردان هم از درجه داران قدیمی و شناخته شده استفاده میکردند و من فکر میکردم که این سرکار استوار خودش جای افسر نگهبان است . ولی با دیدن این جناب سروان ، شک و شبهه زیادی در درونم فروریخت ، به خودم آمدم و نفسی عمیق تر کشیدم و به خودم تقریبا اطمینان دادم که قضیه باید مهمتر از یک جریان ساده نگهبانی باشد و این ماشین و این درجه دار و این جناب سروان ربطی به مسئله نگهبانی امشب نخواهد داشت . با نشستن و جابجا شدنم در قسمت عقب ، و قرار گرفتن سرکار استوار در پشت فرمان و راه افتادن ماشین ، جناب سروان در جای خود نیم برگردی زد و نگاهی به من انداخت و با نوعی برانداز کردن من ، پرسید پس تو هستی ……. گروهبان رئیسی تو هستی . صدایش آرام و محکم ولی عاری از یک نوع خشونت ذاتی بود ، ترساننده و تحکمی هم نبود ، مهربان و دلسوزانه هم نبود . اگر بخواهم امروز قضاوت کنم طنین صدایش طنین صدای انسان تازه کاری را داشت که در کارش پختگی و مهارتی دیده نمیشد ، شک و شبهه را در جدی بودنش میتوانستی حس کنی . من و من کنان و به شکل کش داری  جواب دادم بله جناب سروان و نگاه دزدانه و در عین حال دقیق و کنجکاوانه تری به او که نیم دایره به طرف من برگشته و به من ذل زده بود انداختم
جناب سروان مردی جوان و خوش صورت و شاید بلند قد به نظر میرسید ، زیرا همان طور که نشسته بود سر و شانه اش از بالای صندلی جلو هم کمی بالاتر بود و سرش نزدیک سقف ماشین و بر عکس سرگروهبان صورتی بدون ریش و سبیل و دماغی نسبتا موزون و قلمی با پوستی روشن تر داشت .در زیر نگاههای تیز وخیره او خودم را جمع و جور تر کردم و  راست و ریست تر نشستم و هم زمان نیم نگاهی هم به پشت کله سرکار استوار راننده ، و امتداد نگاهم به جلو بر روی سطح جاده آسفالتی بود که میان دو ردیف ستونهای چراغ برق در این نیمه شب تاریک و سرد زمستانی همچون رود خانه ای آرام و شرمگین در کام ماشین اوآز حامل ما با تنبلی فرو میشد و اواز با حرص و ولع تمام آن را می نوشید و به کام میکشید و پیش میرفت.
احساسم میگفت که چیز جالبی نباید در انتظارم باشد. اما هنوز هم نمیدانستم که این همنشین هایم در این ماشین ، جناب سروان رئیس رکن دوم و ضد اطلاعات تیپ دو قوچان است و آن سرکار استوار هم درجه دار ضد اطلاعات و رکن دوم تیپ دو قوچان. !!؟
اعتراف میکنم که دچار قدری ترس شده بودم و نگران که چه اتفاقی افتاده است ، آیا نگهبانی از افراد من دچار اشتباهی شده است … نمیدانم به خصوص که چند شب پیش ، نگهبانی در سر پست اقدام به خود کشی کرده بود ! آیا چنین اتفاقی برای یکی از نگهبانان من افتاده است . آیا قصوری کرده ام ...نمیدانم . اصلا هنوز نمیدانم که این ها کی هستند و چه چیز از من میخواهند. با پشت سر گذاشتن چند خیابان فرعی به طرف ضلع شمال شرقی پادگان  به جاده خاکی باریکی  وارد میشویم در میان جنگلی فقیر از درخت و آن هم درختان سپیدار جوان بلند و باریک و چند تایی هم بیدهای مجنونی که با شاخه های آویزانشان در آن تاریکی شب هیبت هیولایی را به نظر تجسم مینمود
دیگر از چراغهای معمول خیابان خبری نیست و جاده هم با چراغهای کم سویی بر روی ستونهای چوبی کم قد و اندازه ای روشن میشود که به فاصله های دوری از یکدیگر به گوش راست جاده جنگلی دوخته شده بودند و سیمهای برق و شاید هم مخابرات ، شلخته وار در بین آنها، آنها را به هم مربوط مینمود . در مقابل ساختمانی قدیمی با دیوارهای سنگی به رنگ زیتونی بد رنگی که دلیلی جز استتار نداشت ، متوقف شد و راننده در حالی که ترمز دستی را با صدای خشک مسلسل وار چرخ دندهای آن بالا میکشید به من هم امر نمود که در جای خود بنشینم تا او اجازه بدهد که کی پیاده شوم و کجا بروم .
در حالی که در تاریکی داخل نشسته ام ، نگاهم را تا آن جا که افق دیدم اجازه میدهد به اطراف میپراکنم و موقعیت را ارزیابیی میکنم و متوجه میشوم که تا آن موقع هرگز چنین ساختمانی در این نقطه از پادگان نظرم را جلب ننموده بوده است ، ومی اندیشم که اساسا این ضلع شرقی پادگان محلی برای عبور و مرور نبود و این ساختمان میبایست برای منظور خاصی در این محل دور از انظارعموم قرار گرفته باشد. حالا تردید و کمی ترس و ...... فشار دادن دندانهایم بر روی هم و گذاشتن دستهایم در میان دوزانوی چفت شده به یکدیگر
سکوت جنگل را صدای کو کو ی جغد نامرئی نشسته درلا بلای شاخه های درخت بید مجنون میشکند.
   سرکار استوار با بازکردن درب عقب ماشین به من امر کرد که پیاده شوم. پیاده میشوم ، مطمئن نیستم لرزشی که اینک بر درونم افتاده است از سرمای صبگاهی است یا استرس و هیجان و یا هردو .
به دنبال سرکار استوار وارد کریدوری میشوم با روشنایی مختصر لامپی که از سقف آجری کریدور آویزان شده بود. ردیف دربهای نشسته بر دو طرف کریدور، سلولهای زندان را بیشتر تداعی مینمود تا یک ساختمان اداری . سرکار استوار باز یکی دیگر از این دربهای سمت چپ  را باز کرد و به من گفت که داخل شوم و بر روی صندلیی در کنار میزی که  جناب سروان پشت آن قرارگرفته بود، بنشینم . نشستم و سرکار استوار هم در صندلی دیگری مقابل من.
هردو بدون هیچ صحبتی لحظاتی فقط به من نگاه میکردند . ، لبها و دندانهایم را روی هم فشار میدادم و تقریبا همه اعضا و جوارحم تهییج شده و چشمهایم که بیرحمانه خواب را در این وقت شب ازش ربوده بودند ، گشاد وگشاده تر و آکنده از حس کنجکاوی و هیجان انتظار .
لحظاتی بعد ، جناب سروان به حرف آمد و بی مقدمه از من پرسید که از کی سیاسی شده ام و چه فعالیت های سیاسی داشته ام !!!!؟
انتظار همه چی را داشتم جز این یک قلم . در لحظه سر درگم شدم و تمام آنچه را که در این چند روز و چند هفته برایم گذشته بود مثل برق و باد در ذهنم مرور کردم و در این مرور هنوزهم عقب وعقب تر رفتم ، تا سالهای آخر دانشجویی و … دوستانی که هم اکنون در زندانند و… همه و همه  به سرعت برق از ذهنم گذشت ودر خاطرم مرور شد .  باید سریع به خودم میآمدم و تازه حالا متوجه شده ام که موضوع ربطی به نگهبانی و نگهبانان ندارد . با دستپاچگی ساختگیی گفتم من !! من .... سیاسی ... من سیاسی نیستم .جناب سروان و…
جناب سروان : میدانی که کجا هستی ؟
من با کمی حالت واشدگی ، سراسیمه که .... نه جناب سروان من تا به حال این جا نیامده ام  . پس از مکث و فیگوری که نشان میدهد زیاد نگران نیستم ادامه میدهم که ولی شاید …. فکر کنم که این جا یگان رکن دو و ضد اطلاعات باشد جناب سروان ؟
جناب سروان : بسیار خب میدانی که اگر کسی این جا دروغ بگوید چه بلایی سرش در میآید ؟
من :  نه ، با دستپاچگی من و منی میکنم و ادامه میدهم که ……. یعنی بله ولی من سیاسی نیستم و هیچ وقت هم نبوده ام که جناب سروان !!؟
حالا جناب سروان نیمه بالاتنه خود را بر روی میزش در زیر چراغ رومیزی پایه فنری بلند و باریکش خم نموده و به من که زیر چراغ سقفی کم سویی نشسته ام ذل میزند.
...............................................................................................................................................................
* اوآز UAZ 
بخش دوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر