جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

شبی در هیجان !


شبی در هیجان !؟






به خاطر مهدیس میرقوامی، شهروند کرمانشاهی، که یک روز پس از آزادی از بازداشتگاه وزارت اطلاعات کرمانشاه، اقدام به خودکشی کرده و پس از انتقال به بیمارستان جان باخته است.


ساواک شاهنشاهی



شبی در هیجان !


بخش یکم .
بعد از این که نوبت پاس نگهبانی ام  تموم شده بود ، پاسبخش را بیدار کردم که به جای من پست نگهبانی را تحویل بگیرد. سر نیزه ای را که به کمر داشتم از فانسقه کمری ام باز کردم و تحویل او دادم و خودم رفتم داخل آسایشگاه به طرف تخت رزرو نگهبانی که در همان ردیف جلو آسایشگاه برای گروهبان نگهبان در نظر گرفته شده بود. اتفاقا پاسبخش هم که سرباز ارشد آسایشگاه ، مجتبی ..ش ..بود، هم همشهری و هم رفاقتی یک ساله باهم داشتیم
ازساعت ۵ صبح که بیدار شده و با سرویس ارتشی به پادگان آمده بودم تا حالا که ساعت از یک شب هم گذشته است یک سر آموزش و بدو بدو و این آخری هم نوبت نگهبانی هفتگی گروهان !، خستگی و کوبیدگی همه اعضا و جوارحم را دربر گرفته بود. به دنبال خمیازه های کشدار و طولانی، کش و قوسی به اندام خسته دادم و به آرامی که دیگران بیدار نشوند با همان لباس نظامی فقط بدون فانسقه با کمال میل بر روی طبقه دوم تخت نگهبانی خودم را ولو کرده و دراز به دراز افتادم و پتوی آنکادر شده را با رخوت لذت بخشی که از رؤیای یک خواب خوب حکایت داشت بر سرم کشیدم و لحظاتی عالم و آدم را به فراموشی سپرده و به خواب رفتم .
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که با تکانها و صدای آرام کسی بیدار شدم ،شکل و شمایل پاسبخش را از میان چشمان نیمه بازم تشخیص داده و با عجله بر روی شانه چپم بلند میشوم ، صورت بزرگ و گوشتالود مجتبی .ش در لحظه تمام پرسپکتیو و زاویه دیدم را پرکرده بود و او هرلحظه به صورت و چشمانم نزدیک و نزدیکتر میشد، حالت ترسناک چشمانش و هرم نفس آغشته به بوی تند توتون سیگاری که تازه دود کرده بود را در آن حالت نه خواب و نه بیداری حس مینمودم ، همزمان ، وقتی که به اندازه کافی لبهایش را به گوش چپ من نزدیک میکند ، در گوشم نجوا میکند که سر گروهبان ،  شما را بیرون کار دارند . با بیمیلی تمام ، نیم خیز شده و پرسیدم چه کسی این وقت شب کار دارد؟ گفت یک سرکار استواری بیرون از آسایشگاه !! . دلخور وکمی عصبانی پتو را کنار زده و از تخت پایین آمده و کورمال کورمال پوتین هایم را که کنار تختم جفت کرده بودم پوشیده و لباسم را مرتب تر کردم و غرغر کنان راه افتادم  ، در مسیر فکر می کردم که شاید مشگلی در امر نگهبانی پیش آمده باشد و افسر نگهبان گردان من را خواسته است ! افسرهای کشیک هم مثل ما درجه داران کشیک ، میبایست به پست های خودشان سر کشی میکردند و خبر میگرفتند و احتمالا حالا هم افسر کشیک باشد ... . با صدای پایین و آرامی از  پاسبخش پرسیدم که اتفاقی افتاده ؟ .... و او گفت نه والله . من کاری نکردم و نگهبانها هم همه سر پست شان هستند و همه چی امن و امان .؟
شانه ای بالا انداختم و حالا دم درب خروجی کلاه لبه دار نظامی ام را هم به سرم گذاشتم . وقتی که از آسایشگاه بیرون آمدم به خاطر هوای سرد سحرگاهی بیرون آسایشگاه قدری هم به خودم پیچیدم و احساس سرما کردم.... و... ولی با دیدن هیکل بلند قامت استواردومی که جلو درب آسایشگاه ایستاده بود ، به خود آمده و قد راست تر ایستادم و سلامی نظامی به او دادم و منتظر در مقابل او ایستادم . . مردی بود بلند قامت و ورزیده با سنی حدود ۳۵ تا ۴۰ سال ، در زیر لبه کلاه نظامی اش در درازای صورتش، دماغ بزرگ سر به پایینی که پا بر کمر سبیل قیطانی دوشاخه اش گذاشته بود شاخص بود .از من پرسید گروهبان رئیسی هستی !؟ و من با احترام گفتم که هستم ، با لحنی محکم و نظامی وار ، گفت که دنبالم بیا . و اشاره کرد به ماشین اوآز* روسیی که آن طرف خیابان روبروی درب آسایشگاه گروهان ارکان که من در رسته خمپاره ۱۲۰ ، جمعی  آن بودم  پارک شده بود .
بدون آن که فکرم به دنبال مسئله خاصی باشد بسیار عادی به دنبال او به آنطرف خیابان رفتم و او درب عقب اوآز را باز نمود و امر کرد که داخل شوم . رفتم داخل و روی صندلی پشت نشستم و همزمان متوجه شدم که نفری هم در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است که  قبل از هرچیز سه ستاره روی دوشش ! نظرم را بیشتر جلب نمود تا خودش ، لحظاتی طول کشید تا او سر برگرداند به طرف من ، و همین فرصتی شد تا من نیمرخ صورتش را نیز در میان تاریک و روشنی نورچراغی که از خیابان به داخل ماشین میتابید ببینم  ، او افسری بود با درجه سروانی.  
دیدن این جناب سروان حالا بیشتر تعجب و شگفت زدگی من را بر انگیخت ،زیرا خیلی اتفاق میافتاد که برای افسر نگهبانی گردان هم از درجه داران قدیمی و شناخته شده استفاده میکردند و من فکر میکردم که این سرکار استوار خودش جای افسر نگهبان است . ولی با دیدن این جناب سروان ، شک و شبهه زیادی در درونم فروریخت ، به خودم آمدم و نفسی عمیق تر کشیدم و به خودم تقریبا اطمینان دادم که قضیه باید مهمتر از یک جریان ساده نگهبانی باشد و این ماشین و این درجه دار و این جناب سروان ربطی به مسئله نگهبانی امشب نخواهد داشت . با نشستن و جابجا شدنم در قسمت عقب ، و قرار گرفتن سرکار استوار در پشت فرمان و راه افتادن ماشین ، جناب سروان در جای خود نیم برگردی زد و نگاهی به من انداخت و با نوعی برانداز کردن من ، پرسید پس تو هستی ……. گروهبان رئیسی تو هستی . صدایش آرام و محکم ولی عاری از یک نوع خشونت ذاتی بود ، ترساننده و تحکمی هم نبود ، مهربان و دلسوزانه هم نبود . اگر بخواهم امروز قضاوت کنم طنین صدایش طنین صدای انسان تازه کاری را داشت که در کارش پختگی و مهارتی دیده نمیشد ، شک و شبهه را در جدی بودنش میتوانستی حس کنی . من و من کنان و به شکل کش داری  جواب دادم بله جناب سروان و نگاه دزدانه و در عین حال دقیق و کنجکاوانه تری به او که نیم دایره به طرف من برگشته و به من ذل زده بود انداختم
جناب سروان مردی جوان و خوش صورت و شاید بلند قد به نظر میرسید ، زیرا همان طور که نشسته بود سر و شانه اش از بالای صندلی جلو هم کمی بالاتر بود و سرش نزدیک سقف ماشین و بر عکس سرگروهبان صورتی بدون ریش و سبیل و دماغی نسبتا موزون و قلمی با پوستی روشن تر داشت .در زیر نگاههای تیز وخیره او خودم را جمع و جور تر کردم و  راست و ریست تر نشستم و هم زمان نیم نگاهی هم به پشت کله سرکار استوار راننده ، و امتداد نگاهم به جلو بر روی سطح جاده آسفالتی بود که میان دو ردیف ستونهای چراغ برق در این نیمه شب تاریک و سرد زمستانی همچون رود خانه ای آرام و شرمگین در کام ماشین اوآز حامل ما با تنبلی فرو میشد و اواز با حرص و ولع تمام آن را می نوشید و به کام میکشید و پیش میرفت.
احساسم میگفت که چیز جالبی نباید در انتظارم باشد. اما هنوز هم نمیدانستم که این همنشین هایم در این ماشین ، جناب سروان رئیس رکن دوم و ضد اطلاعات تیپ دو قوچان است و آن سرکار استوار هم درجه دار ضد اطلاعات و رکن دوم تیپ دو قوچان. !!؟
اعتراف میکنم که دچار قدری ترس شده بودم و نگران که چه اتفاقی افتاده است ، آیا نگهبانی از افراد من دچار اشتباهی شده است … نمیدانم به خصوص که چند شب پیش ، نگهبانی در سر پست اقدام به خود کشی کرده بود ! آیا چنین اتفاقی برای یکی از نگهبانان من افتاده است . آیا قصوری کرده ام ...نمیدانم . اصلا هنوز نمیدانم که این ها کی هستند و چه چیز از من میخواهند. با پشت سر گذاشتن چند خیابان فرعی به طرف ضلع شمال شرقی پادگان  به جاده خاکی باریکی  وارد میشویم در میان جنگلی فقیر از درخت و آن هم درختان سپیدار جوان بلند و باریک و چند تایی هم بیدهای مجنونی که با شاخه های آویزانشان در آن تاریکی شب هیبت هیولایی را به نظر تجسم مینمود
دیگر از چراغهای معمول خیابان خبری نیست و جاده هم با چراغهای کم سویی بر روی ستونهای چوبی کم قد و اندازه ای روشن میشود که به فاصله های دوری از یکدیگر به گوش راست جاده جنگلی دوخته شده بودند و سیمهای برق و شاید هم مخابرات ، شلخته وار در بین آنها، آنها را به هم مربوط مینمود . در مقابل ساختمانی قدیمی با دیوارهای سنگی به رنگ زیتونی بد رنگی که دلیلی جز استتار نداشت ، متوقف شد و راننده در حالی که ترمز دستی را با صدای خشک مسلسل وار چرخ دندهای آن بالا میکشید به من هم امر نمود که در جای خود بنشینم تا او اجازه بدهد که کی پیاده شوم و کجا بروم .
در حالی که در تاریکی داخل نشسته ام ، نگاهم را تا آن جا که افق دیدم اجازه میدهد به اطراف میپراکنم و موقعیت را ارزیابیی میکنم و متوجه میشوم که تا آن موقع هرگز چنین ساختمانی در این نقطه از پادگان نظرم را جلب ننموده بوده است ، ومی اندیشم که اساسا این ضلع شرقی پادگان محلی برای عبور و مرور نبود و این ساختمان میبایست برای منظور خاصی در این محل دور از انظارعموم قرار گرفته باشد. حالا تردید و کمی ترس و ...... فشار دادن دندانهایم بر روی هم و گذاشتن دستهایم در میان دوزانوی چفت شده به یکدیگر
سکوت جنگل را صدای کو کو ی جغد نامرئی نشسته درلا بلای شاخه های درخت بید مجنون میشکند.
   سرکار استوار با بازکردن درب عقب ماشین به من امر کرد که پیاده شوم. پیاده میشوم ، مطمئن نیستم لرزشی که اینک بر درونم افتاده است از سرمای صبگاهی است یا استرس و هیجان و یا هردو .
به دنبال سرکار استوار وارد کریدوری میشوم با روشنایی مختصر لامپی که از سقف آجری کریدور آویزان شده بود. ردیف دربهای نشسته بر دو طرف کریدور، سلولهای زندان را بیشتر تداعی مینمود تا یک ساختمان اداری . سرکار استوار باز یکی دیگر از این دربهای سمت چپ  را باز کرد و به من گفت که داخل شوم و بر روی صندلیی در کنار میزی که  جناب سروان پشت آن قرارگرفته بود، بنشینم . نشستم و سرکار استوار هم در صندلی دیگری مقابل من.
هردو بدون هیچ صحبتی لحظاتی فقط به من نگاه میکردند . ، لبها و دندانهایم را روی هم فشار میدادم و تقریبا همه اعضا و جوارحم تهییج شده و چشمهایم که بیرحمانه خواب را در این وقت شب ازش ربوده بودند ، گشاد وگشاده تر و آکنده از حس کنجکاوی و هیجان انتظار .
لحظاتی بعد ، جناب سروان به حرف آمد و بی مقدمه از من پرسید که از کی سیاسی شده ام و چه فعالیت های سیاسی داشته ام !!!!؟
انتظار همه چی را داشتم جز این یک قلم . در لحظه سر درگم شدم و تمام آنچه را که در این چند روز و چند هفته برایم گذشته بود مثل برق و باد در ذهنم مرور کردم و در این مرور هنوزهم عقب وعقب تر رفتم ، تا سالهای آخر دانشجویی و … دوستانی که هم اکنون در زندانند و… همه و همه  به سرعت برق از ذهنم گذشت ودر خاطرم مرور شد .  باید سریع به خودم میآمدم و تازه حالا متوجه شده ام که موضوع ربطی به نگهبانی و نگهبانان ندارد . با دستپاچگی ساختگیی گفتم من !! من .... سیاسی ... من سیاسی نیستم .جناب سروان و…
جناب سروان : میدانی که کجا هستی ؟
من با کمی حالت واشدگی ، سراسیمه که .... نه جناب سروان من تا به حال این جا نیامده ام  . پس از مکث و فیگوری که نشان میدهد زیاد نگران نیستم ادامه میدهم که ولی شاید …. فکر کنم که این جا یگان رکن دو و ضد اطلاعات باشد جناب سروان ؟
جناب سروان : بسیار خب میدانی که اگر کسی این جا دروغ بگوید چه بلایی سرش در میآید ؟
من :  نه ، با دستپاچگی من و منی میکنم و ادامه میدهم که ……. یعنی بله ولی من سیاسی نیستم و هیچ وقت هم نبوده ام که جناب سروان !!؟
حالا جناب سروان نیمه بالاتنه خود را بر روی میزش در زیر چراغ رومیزی پایه فنری بلند و باریکش خم نموده و به من که زیر چراغ سقفی کم سویی نشسته ام ذل میزند.
...............................................................................................................................................................
* اوآز UAZ 
بخش دوم

۱۳۹۵ اسفند ۱۴, شنبه

Finland هیولایی که سقط شد !



 هیولایی که سقط شد !




 هیولایی که سقط شد !
هیولای دیگری درشرف سقط شدن و رهسپار اسفل سافلین است. هیچوقت ، هیچ زمان فراموش نمیکنم که در سال ۶۲ به بند ۴ زندان وکیل آباد آمد برای افتتاح بند جدیدی که مقابل بند ۴ برای زندانیان سیاسی ساخته شده بود و این در حالی بود که امام رذالت پیشه اش برای سوار شدن بر موج انقلاب مردم وعده داده بود که زندانها را برچیند و دانشگاه بسازد . زندانیان را در حیاط زندان جمع نمودند تا این آدمخوار بیاید و زوزه بکشد. او درابتدا خبر پایان ساخت ۴ زندان جدید در مشهد ، کرمان ، و دوجای دیگر که فراموش کرده ام را داد و بعد هم خط و چوخط کشی برای زندانیان. در پایان پرسید کسی چیزی برای گفتن دارد . یکی از نوجوانان مجاهد زیر اعدام را ۴ بار برای اعدام برده و او را نیمه جان کرده باز از طناب پایین آورده و به زندان برگردانده بودند. از او اطلاعاتی را میخواستند که او با آن همه جوانی اش سر خم نکرده بود و زیر انواع شکنجه ها مقاومت نموده و از اطلاعاتش حفاظت نموده بود و آخرین چاره را در اعدام های مصنوعی و شکستن روحیه او دیده بودند . از او پوست مانده بود و استخوان . تازه پشت لبهایش سبز شده بود و کرک سیاهی بر صورتش نشسته بود .یادم نمیرود دستش را بلند کرد و از ته صف سعی نمود که بایستد و با صدایی اگرچه ضعیف اما مصمم و شیوا آوا داد که به این مزودوران بگویید که من اطلاعات دیگری ندارم و آنها ۴ بار من را نیمه اعدام کرده اند و گفته اند اینقدر ادامه میدهیم که زجر کش بشوی .به آنها بگویید که حکم من را اجرا کنند. و این هیولا خندید و گفت کسی دیگری نیمه جان نیست....... و فردا که جعفر را بردند دیگر هرگز کسی برگشتن او را ندید و این خود مزدوران دادستانی و دادستان ناظر زندان بودند که بیشتر و بیشتر بور شدند خوار و ذلیل . 

فنلاند .نابرابری حقوقی ! Finland

نابرابری حقوقی !


نابرابری حقوقی !

http://www.hs.fi/kotimaa/art-2000004879825.html?jako=2d981a8a6c7ab7478e6f0777ab8d5e39&ref=fb-share


دولت فنلاند قوانین نابرابری حقوق را ملغی نمود :
دولت فنلاند قانون جدال برانگیز و تحریک کننده ای را که بر اساس آن فنلاندیهای بیکار  بیشتر از خارجیهای بیکار مقیم فنلاند حقوق بیکاری دریافت مینمودند را لغو نمود.
میتوان گفت که این عدم یکپارچه سازی شامل ۹۰۰ درصد از پول روزانه و برای حد اکثر سه سال در نظر گرفته شده بود.وزرای دادگستری و کار از حزب اتحاد چپ ، نخست وزیر یوها سیپیله و وزیر کشور پتری اورپو از اعضای دولت ، لوایحی در ۸ دسامبر ۲۰۱۵ را که سیاست پناهندگی پذیری جدیدی برای فنلاند را پیشنهاد مینمود تقدیم مجلس کرد . بر اساس این تصمیم گیری جدید دولت شرایط پذیرش پناهندگان و مهاجرین تغییر کرده و قوانین سخت گیرانه تر و پیچیده تری برای پذیرش مهاجران بوجود میآمد . دلیل ارائه شده هم برای پایین آوردن میزان بیکاری در سطح کشور ذکر شده بود . حالا اما دولت در ۲.۱۰ ۲۰۱۶ آن سری قوانین سختگیرانه را ملغی نمود و در نتیجه پارلمان هم لایحه موجود را در این رابطه از بحث خارج و متوقف نمود و برابری حقوقی را که در آن لایحه مخدوش شده بود دوباره به روال سابق برگردانده شده است
در حال حاضر کمک هزینه ها برای بیکاران بدون فرزند ۷۰۳۳ یورو در ماه هست که بر اساس طرح داده شده ۷۰ یورو از آن کم شده بود. بر اساس طرح سابق دولت میتوانست در برنامه بودجه بندی خود برای سالهای ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ جمعا ۲۲.۴ میلیون یورو پس انداز کند. قانون در فنلاند برای همه کسانی که در فنلاند زندگی میکنند برایر است . نمیتوان بین مردم تفاوت قائل شد . نمیشود
 اصل و فرع نمود همه !! همه کسانی که در فنلاند زندگی میکنند باید مشمول یک قانون باشند چه فنلاندی اصل و چه فنلاندی پناه آورده و یا مهاجر.

سوسیال دموکراتهای فنلاند ۱ Finland


سوسیال دموکراتهای فنلاند ۱




سوسیال دموکراتهای فنلاند ۱


گروه پارلمانی حزب سوسیال دموکرات اغلب در نشستهایشان در پارلمان دچار بهم ریختگی و درگیری لفظی میشوند همچون خانواده ای که در هنگان دورهم بودنشان با یکدیگر به مجادله میپردازند. .با این وصف جای تعجب است که این گروه حزبی چگونه با این همه مجادلات درونی به تصمیم مشترکی میرسند.
با نزدیک شدن  تشکیل کنگره و گردهمایی بزرگ این حزب برای انتخاب رئیس جدید حزب ، نشستهای این حزب و گروههای پارلمانی آن پر سر و صدا تر است . همین پنج شنبه گذشته نشست آنها در پارلمان بر همین موضوع کنگره جدید متمرکز شده بودند
انتخاب کمیته مالی حزب  و رهبری آن همیشه از مهمتری قسمت این مباحثات است ، زیرا که این پست در واقع میشود گفت که یک وزارت دارایی در سایه است که در حال حاضر نقش بودجه بندی و رسیدگی به امور مالی گسترده در حزب سوسیال دموکرات را ایفا مینماید.
مسئول قبلی کمیته مالی به عنوان مسئول وزارت دارایی در سایه  و در اپوزیسیون ، خانم پیا ویتانن میباشد که در همین نشست پنج شنبه ، کنار گذاشته شد و در یک رأی گیری ۱۸ به ۹ خانم کریستا کیورون انتخاب شد .و فعلا در حال تحویل و تحولند . کنار گذاشتن خانم ویتانن به این علت بوده است که او از اعضای گروهی بوده است که تحت ریاست رئیس برکنار شده قبلی حزب یعنی آقای هینه لوئوما بوده است .مسئله این است که ……...این افراد برای خود سیاست مستقلی ندارند و معمولا روی پای رهبران حرکت میکنند . موضوع جنجال این بار برای انتخاب مجدد مسئول مالی بود .

ایلتاسانومات فنلاند ، سینی سالو! Finland


فنلاند ایلتا سانومات !




Bussikuski jätti 9-vuotiaan pysäkille väärän lipun vuoksi – tyttö odotteli hakijaa tunnin kylmissään ja peloissaan

داستان  خانم سانا سینی سالو !
http://www.is.fi/kotimaa/art-2000004881564.html?utm_medium=social&amp%3Butm_content=www.iltasanomat.fi&utm_source=facebook&utm_campaign=facebook-share
خانم سانا سینی سالو در فیس بوک خود وقایع روزانه اش را مینویسد . امروز او در فیس بوکش نوشته است که در میدان بازی بسکتبال بوده است و متوجه زنگ خوردن موبایلش نشده است اما بعد از اتمام بازی و مراجعه اش به رختکن متوجه میشود که از طرف شماره ناشناسی به او زنگ خورده است و او نبوده که جواب بدهد. متقابلن او به همان شماره زنگ میزند و کسی که آن طرف تلفن جواب میدهد خود را مسئول اتفاقات اتوبوسهای شهری معرفی میکند و میگوید موردی که برای آن به شما زنگ زدیم در باره دخترتان لورا سینی سالو بوده است .
 خانم سانا ناگهان قلبش پایین میریزد و با نگرانی می پرسد که سانا چه شده است . و مرد مسئول پاسخ میدهد که اکنون دیگر در این یکی دوساعته همه چی حل شده و جای نگرانی نیست و احتمالا اکنون لورا در خانه باشد . سانا با عجله خود را به خانه میرساند و همزمان لورا هم بوسیله راننده اتوبوسی به در خانه آورده میشود. .
داستان از آن جا آغاز میشود که لورا دختر ۹۹ ساله خانم سانا در روز پنج شنبه بعد از اتمام ساعت درسی اش در ساعت ۶ بعد از ظهر از مدرسه اش در ( لپه وارا )ی اسپو خارج میشود و سوار بر اتوبوسی میشود که او را به خانه اشان در هلسینکی برساند . اما او برای خرید بلیط به طور اشتباهی بلیطی میخرد که مربوط به ایاب و ذهاب در داخل اسپو است و نه هلسینکی و در آخرین ایستگاه اسپو راننده به او میگوید که او باید پول بیشتری برای ادامه راهش بپردازد و لورا اما پولی دیگر با خود ندارد و راننده عذر او را نمی پذیرد و از او میخواهد که پیاده شود.
 هوای سرد و تاریک دختر جوان را کمی میترساند اما مجبور میشود که پیاده شود. او در آخرین ایستگاه قبل از هلسینکی تنها و مأیوس مینشیند و این در حالی است که موبایل هم همراه خود نداشته است. اما راننده ای که او را میخواسته است پیاده کند سعی میکند با مادر او سانا هم تماس بگیرد و از او بخواهد مسئله دخترش را حل کند اما سانا پاسخ نداده است. با پیاده کردن او وجدان راننده اما ناراحت است و زنگ میزند به اتفاقات اتوبوس و مورد را ذکر میکند . شماره سانا را هم به اتفاقات میدهد . اما تلفن اتفاقات هم جوابی دریافت نمیکند. لورا تنها و مأیوس در سرما و تاریکی نشسته و به گریه میپردازد. اتفاقات اما قضیه را به فراموشی نمی سپارد و فورا به پلیس زنگ میزند و و وضعیت لورا را گزارش میدهد. تا رسیدن پلیسها به محل ، اما راننده دیگری که به ایستگاه رسیده در نور اتوبوس متوجه دختر گریان و غمگین میشود و از پشت فرمان پایین میآید و از وضعیت او میپرسد اکنون دوساعت است که لورا در ایستگاه سرد و تاریک بوده است .راننده با شنیدن داستان او او را سوار میکند و با رسیدن به ایستگاه نزدیک خانه لورا خود پیاده میشود و لورا را به در خانه اش که حالا مادرش هم سانا هم زمان رسیده است میرساند . سانا و لورا ، مادر و دختر یکدیگر را دربغل میگیرند و میگریند در جواب تلفن پلیس رسیدن لورا را به خانه تأیید میکنند. و....... همین دیگر هیچی .

کتابخانه های سیار محلی در فنلاند ! Finland



کتابخانه های سیار محلی در فنلاند !









کتابخانه های سیار محلی در فنلاند !
رفته بودم قدمی بزنم در برگشتم با کتابخانه سیاری مواجه شدم که هر دو هفته یک بار بعد از ظهر ها میاد توی کوچه ما در خدمت مردم محل . در همه شهر ها و روستاها ی فنلاند علاوه بر دهها کتابخانه مجهز و مدرن این اتوبوسها هم در هر محله و کوی و برزن ، طبق برنامه میآیند و نیازهای مردم را به کتاب حل و فصل میکنند.

مگسها ! Finland


تیس تیس مدسینا !




تیس تیس مدسینا !

( با پوزش از فمینیست ها ، یک طنزه فقط ) 
مادر بزرگ همیشه این داستان را به شوخی و خنده با لفظ بسیار شیرین مشدی برای سه تا خاله های من که اون موقع خیلی جوون بودن و دم بخت ، تعریف میکرد ، که میگن یک مادری سه تا دختر دم بخت داشت . دخترا اما هر سه نفرشان مشگل سرزبونی صحبت کردن داشتن و اختلال در ادا کردن و تلفظ بعضی حروف . هر کس که میومد برای خواستگاری ، همین که دخترا شروع میکردن به حرف زدن ، خواستگارا یخ میکردن و پا میشدن و میرفتن . . والدین دخترا دیگه به تنگ اومده بودن و فکر میکردن که دخترا رو دستشون باد کردن و بیخ ریششون موندن . آخرش مامانه با دخترا قرار گذاشتن این بار که خواستگار اومد اونا اصلا حرف نزنن و ساکت باشن. گذشت و گذشت تا یک روز یک خانواده خواستگار برای دخترا پیدا شدن . وقتی که خواستگارا نشسته بودن و دخترا شربت برای خواستگارا آوردن ، یک هو چندتا مگس حمله کردن به  لیوان شربتا . مگسا بد جور شلوغ کرده بودن دختر اولیه که از حمله مگسها طاقتش طاق شده بود کاسه صبرش لبریز شد و با عصبانیت گفت ، تیس تیس مدسینا !! یعنی میخواست بگه کیش کیش مگسا گفته بود تیس تیس مدسینا . دومی یک هو متوجه میشه که یک مگس افتاده توی شربتا با هول و ولا داد میزنه که ، لندس را بگیل دل بتسینا . میخواسته بگه لنگش را بگیر از داخل لیوان درش بیار . سومی که میبینه این دوتا گاف دادن و حرف زدن ، یک هو بر میداره با غرور میگه ، سکر و حمد هدا مو که دب نتسینا میخواسته بگه که شکر و حمد خدا که من حرف نزدم . با این وصف هر سه تا گاف داده و اشکال زبونشون را به خواستگار نشون دادن . حالا قضیه ما هست و داستان این آقای ترامپ . یکی اگر سیم اینو از برق بکشه و این ، این قدر حرف نزنه شاید بشه یک جوری قالبش کرد !!!؟ اما دست بردار نیست دب زیاد میزنه خداییش . ببخشید منم ژبونم گلفت .


۱۳۹۵ اسفند ۱۳, جمعه

یک خاطره ...در ژنو ! Finland



یک خاطره و یک خبر! 







یک خاطره و یک خبر! 



آغاز نیمه دوم آن سال و فرا رسیدن پاییز ، برای ما به خاطر موقعیت شغلیمان بهترین موقعیت بود که از حق قانونی مرخصی سالیانه استفاده کنیم و دو هفته ای خارج از محیط شغلی و کار وبار باشیم. مدتها بود که هرشب از سیمای آزادی تحصن بسیار انگیزاننده یاران مقاومت در ژنو را دنبال میکردم، این تحصن به خاطر مسائل متعدد از جمله موضوع انتقال اشرف ومشگلاتی که مالکی و مارتین کوبلر برای سازمان ایجاد نموده بودند و موضوع خروج نام مجاهدین از لیست ظالمانه و استعماری تروریستی و استاتوی پناهندگی و… بود . هر شب با دیدن یاران مقاومت من و همسرم آرزو میکردیم که کاش ما هم میتوانستیم همراه با آنان و در صفوف آن متحصنین شجاع و فداکار باشیم. حالا که دو هفته مرخصی در پیش است بهترین کار تماس با مسئولان و رفتن به ژنو و شرکت در آن تحصن بود ، پس من و همسرم اقدام کردیم . دوستان و یاران مقاومت از سایر نقاط اروپا از جمله آلمان و نروژ هم آمده بودند . من اغلب تصاویر این دوستان و یاران را در برنامه های مختلف در سیمای آزادی دیده بودم و بدینوسیله با چهره های شریف آنها آشنایی پیدا نموده بودم ولا غیر . غیر از برادر مجاهدی که مسئول مستقیم این جریان تحصن بود و یکی دونفر دیگر از مسئولین قدیمی که از زمان رزمندگی در اشرف افتخار آشنایی با آنها را داشتم کسی دیگری را در میان متحصنین نمیشناختم . ده روز در ژنو بودم و هر روز در مراسم تحصن. .اما داستان از آن جا آغاز شد که روزی بعد از رژه و تظاهرات منظم و سازماندهی شده ما متحصنین در میدان جلو ورودی دفتر سازمان ملل در ساعت مشخص که حدود ۱۱ صبح بود ، تعدادی بانوان ایرانی که جمعا سه و یا چهار نفر بودند با پرچمی که از حزب متبوعه شان که یک حزب مارکسیستی بود دردست گرفته و در همان میدان جلو سازمان ملل نزدیک همان تندیس صندلی سه پایه ای منصوب در وسط میدان ، یک آکسیون و یا تظاهر سه نفره ای را سازمان دادند و بدون توجه به ما و محل استقرار منظم و مرتب ما ، که تعدادی حدود پنجاه نفر بودیم و شاید هم بیشتر ، در جای خود ایستاده و آرام آرام شعارشان را میدادند و پرچم سرخ آرم دارشان را هم تکان میدادند . محتوی شعارشان هم اعتراض به یک اعدام و شکنجه در ایران آخوند ها بود. بانوان موجود در جمع ما با دیدن آنها دچار احساسات همنوعانه شدند و ابتدا در بین خود و بعد کمی با صدای بلند تر با خودشان قرار گذاشتند که به این جمع کوچک بانوان وسط میدان ملحق شوند و با اعتراض به اعدام و زندان در ایران با آنها هم نوائی بکنند ، هم به این همنوعان و هموطنان کمک کنند و هم نمایشی باشند از وحدت ایرانیان در اعتراض به رژیم ضد بشری . با بلند شدن این زمزمه ها از طرف بانوان هوادار سازمان ، تعدادی از برادران هوادار حاضر در جمع ما اما به مخالفت پرداخته و شروع نمودند به توضیح دادن دلایلشان برای مخالفتشان با شرکت در آن جمع سه نفره بانوان و حمایت از آکسیون آنها . توضیحات برادران هوادار باعث اقناع بانوان هوادار نشد و آنها مصر بودند به این که با شرکتشان در آن جمع کوچک نمایشی از وحدت و همصدایی و یکی شدن در مقابل رژیم را به صحنه میآورند و این شاید به گفته آنها نقطه آغازی باشد !! برای اقداماتی آتی در جهت وحدت نحله ها و صدا های گوناگون درسپهرسیاسی مبارزه علیه رژیم . طرفین سخت مشغول مباحثه شدند و از ایده ها و دلایل لزوم شرکت کردن و حمایت کردن و نکردن !! استدلالها !! ارائه میداند و غافل از این که سر و صدایشان بالا گرفته و صحنه تبدیل شده است به یک صحنه ای که میرفت از کنترل خارج شود . با آمدن برادر مجاهدی که مسئولیت کل این تحصن را به عهده داشت اما ، نگاهها متوجه او شد و این که او چه نظری دارد . این برادر مجاهد که از قدرت بیان و استدلال بسیار بالا و خوبی هم در بین مجاهدینی که من میشناسم بر خوردار است ، سعی نمود که اولا همه را ساکت کند و نظرات را به خودش معطوف کند و بعد مطلبش را دال بر عدم لزوم این وحدت صوری ارائه بدهد . اما تا او میآمد که سخنش را شروع کند یکی دوتا از برادران هوادار باز شروع میکردند به ارائه استدلالهای خود و اجازه نمیدادند که این خود مجاهد خلق صحبتهایش را ادامه بدهد و مرتب حرفهای او را قطع میکردند.و نظریات خود را از منظر نظر و دیدگاه مجاهدین با سر و صدا ادامه میدادند .. جالب این که مجاهد حی و حاضر در صحنه و میخواهد خودش خط و ربط و مواضعش رادر مورد این مورد خاص بیان کند !! اما آن دوستان هوادار با استدلالات خود ساخته اشان به نام موضع سازمان داد سخن میدادند. آخر الامر آن برادر مجاهد با اعتراض گفت که آقاجان من این جا هستم ، من مسئول هستم ، من مجاهد هستم ، آیا اجازه میدهید من مجاهد موضع مجاهد را در این مورد بیان بکنم یا خیر . با ساکت شدن و آرام شدن فضای جمع ! او توضیحات بسیار مبسوط و متین و مستدل ، با فاکت و نمونه و به غایت سیاسی و به نظر من درست و...... و البته آموزنده ای ارائه داد که همه آن بانوانی که حس برشان داشته بود ! براحتی قانع شدند و آن دلایل را برای فروکش کردن احساسات همصدایی و همنوایی و وحدت و کذا و کذا خودشان کافی دانستند و قانع شدند. همین !!! ؟ دوکلام فقط ، جلو جلو ندوین برادرای عزیز!!؟
لاکن خداوند همه ما را از خود آش داغتر نکند. 
و اما خبر این که برنامه استاد جلال گنجه ای در سیمای آزادی را از دست ندهید