خاطراتی از زندان وکیل آباد !
خاطراتی از زندان وکیل آباد !
باقر رئیس الساداتی
اوایل سال ۶۴ یک روز که اصلا یادم نمیآید، چه روزی بود ، بلند گو های بند ۴ زندان وکیل آباد ، نام من را پیج کرد! و از من خواسته شد که به اتاق حسینی ، دادیار ناظر زندان بند سیاسیها در طبقه سوم بروم. هم من و هم ، هم اتاقی ها نگران ! که موضوع چیست و چه چیز تازه ای پیش آمده است که به اتاق حسینی فرا خوانده شده بودم !! لباس فرم زندانرا پوشیدم و در میان نگاههای سئوال برانگیز هم اتاقیها به قصد رفتن به اتاق او وارد سرسرای بند ۴ شده و دو طبقه یکم و دوم را از طریق پله های مارپیچ و کم عرض آهنین انتهای سرسرا پشت سر گذاشتم و بالا وارد طبقه سوم شدم ، معمولا کسانی که به اتاق این حیوان رذل فراخوانده میشدند منتظر دریافت خبری خوبی نبودند . او هراز چند وقتی برخی از همبندان را به اتاق خودش قرا میخواند و حس حیوانی خود برتر بینی و عقده های درونی خود را با بد و بیراه گفتن و یا تمسخر و بی احترامی و تخریب شخصیت زندانیان ارضا میکرد. در طول راه دائما به این فکر میکردم که اگر قصد توهین و تمسخر و سرکوب من را داشت من چه عکس العملی در مقابل این آخوند منفور و مغرور از خود نشان بدهم. او همچون سایر آخوند های هم صنف و هم ریش خود ،خود را از جنس و جنم دیگری غیر از انسانهای معمولی میدانست و در عین حال از هوش ضد انقلابی و ضد انسانی هم برخوردار بود. در مقابل مقاومت و شخصیت زندانیان مقاومی که بر سر مواضع خود ایستاده بودند و حاضر نشده بودند به خاطر دریافت پاداشهای سخیفی از جمله یکی دو روزی مرخصی شرافت اخلاقی و سیاسی و انسانی خود را بفروشند به شدت احساس ضعف و زبونی مینمود. وقتی که پشت در اتاق او رسیدم نمیدانستم که با حسینی چطور باید برخورد کنم ، او اخوندی بود رذل و با لبخنده های مشمئز کننده ، یک هیولای واقعی از جنس و جنم لاجوردی . همسرم در بند زنان از خنده های مشمئز کننده او در هنگامی که از اعدام شهید مریم صدرالاشرافی برای زنان بند تعریف میکرده است سوخته بود.و برای من در هنگام ملاقات داخلی زندان تعریف کرده بود ! او میخندیده است و تعریف میکرده است که طناب را به گردن مریم انداخته بودیم و او به جای این که طلب عفو کند با صدای بلند میگفته است که چرا دستهای من را اینقدر محکم بسته اید !!!از چه میترسید !!!! و غش غش میخندیده است . حسی در وجودم ریخته شده بود از هیجان و نفرت ! واقعا کنترل خودم را از دست داده بودم ، در این افکار بودم که به پشت درب اتاق او رسیده بودم ! پاسدار دم در اتاقش در را باز کرد و به من گفت که بروم داخل . داخل شدم با کمال تعجب دیدم که این ابراهیم رئیسی کنار حسینی نشسته است و همچون کنده بیروحی به من بر بر نگاه میکند !!! باورم نمیآمد این ،چنین انتظاری را نداشتم که او را در چنین جایی ببینم . او در نگاه من تجسم یک قاتل بی رحم ، یک جانی سفاک و یک جلاد بی روحی بود که مرزهای انسان و انسانیت پشت سر گذاشته و هیولایی شده بود که از کشتار و قتل دچار لذت حیوانی میشد. او از آن دسته از قاضیانی بود بی رحم و شفقت که از اعدام و حلق آویز کردن مادران پیر و افراد معلول و مصدوم و مریض هم ابایی نداشت.
ابراهیم فرزند پیرمرد شست ، هفتاد ساله ای بود که با مادر جوان او ازدواج نموده بود . و ابراهیم و برادر کوچکترش حاصل این ازدواج غیر اخلاقی و غیر انسانی بودند . پدر او آخوند روضه خوانی بود که از زیارت نامه خوانی و روضه خوانی روزگار خود را میگذراند ، اما در ۵ سالگی ابراهیم ، پدر میمیرد و او مادر بیمار خود را هم بزودی در همان اوان طفولیت خود از دست میدهد و تحت سرپرستی برادر بزرگ نا تنی خود سید جواد با اختلاف سنی ۴۰ سال و شاید بیشتر قرار میگیرد. سید جواد ابتدا او را در مرغداری خود بکار میگیرد اما به زودی او را در عین بچگی و طفولیت به کار های پادویی به این مغازه و آن مغازه میسپارد و در نهایت هم او بعد از گذراندن چند کلاس در یکی از مدارس حاجی عابد زاده یعنی مدرسه جوادیه ، به خواندن درس حوزوی گمارده میشود. چیزی اکه از او در خاطرم هست رفتارش در محافل قوم و خویشی طوری بود که نظر دیگران را به خود جلب کند و مورد جلب توجه دیگران باشد. دنبال جلب محبت و جبران کمبودهای عاطفی ناشی از فقدان والدین و بی سرپرستی اش بود . من یادم نمیرود که پدرم به من سفارش میکرد که هوای او را داشته باشم و من ۶ سال از او بزرگتر بودم و به همین خاطر نا خواسته احساس ترحم نسبت به او داشتم و دیگران هم به همین شکل با او خوبرفتاری مینمودند. اما همیشه در نگاه بی رمق او میتوانستی آثار شوم بی کسی و عقده محرومیت از وجود والدین را دید. از دیدن او در این مکان جا میخورم و هرگز انتظار آن را نداشتم ! این جانور این جا چه میکند و این جا چی گهی میخورد .
حسینی شروع کرد با همان رذالت همیشیگی اش خندیدن . و گفت من نمیدانستم تو همچین پسر عمویی !! هم داری !!. این جانور اومده بود برای دیدن من . او بر عکس حسینی اهل خنده و متلک گویی نبود و با همان شکل و شمایل بی روحش به من زل زده بود و گویا انتظار داشت که من با دیدن او شعف زده و خوشحال باشم. . بعد از این که بی محلی و سکوت من را دید ، بدون هیچ احوالپرسی و سلام و علیکی ! با ولوم بالا گفت که تو خجالت نمیکشی ، این جا جای تو یه ! با اون همه ......با اون خانواده اهل علم و.... تو…. باید این جا باشی و.... از این مزخرفات. پدر بزرگ من نماینده خویی بود در مشهد و مخالف خمینی بود از موضع ارتجاعی تر .او این ابراهیم را گفته بود که به قول خودش ، باید بروی و باقر را دربیاوری و آمده بود که من را نصیحت بکند ، من با این حیوان در قم هم درس خوانده بودم و موقعی که او به قم آمد من تقریبا در حال ترک حوزه بودم و اتمام تحصیلات حوزوی و بازگشت به دبیرستان ! او تازه شرح امثله را شروع کرده بود. .
خلاصه آن روز ، روزی بود تلخ. یک مشت اراجیف و نشان دادن در باغ سبز و…. این حرفها ! به او گفتم که من دادگاه رفتم و قاضی شما ده سال حکم به من داده و من هیچ انتظاری جز کشیدن همین دهسال ندارم و میخواهم در همین زندان باشم و به پدر بزرگ هم سلام برسون همین. دیگه هرچی چرند میگفت من با نگاه کردن به زمین حتی یک نگاه به صورت نحسش نکردم .
گاهی فکر میکنم که انسانهایی نظیر او در واقع قربانیان حیله و خدعه دجال زمان یعنی خمینی شدند. او حتما زمینه لازم را داشته است که در سن بیست سالگی دو پست مهمی را که جان و مال مردم بسیار در دستان او و امثال او قرار میگیرد را به او محول میکنند. دادستانی و پست قاضی شرع دو شهر مهم کرج و همدان به طور همزمان. مردم و خانواده های زندانیانی که در این دو شهر سر و کارشان با این مرد بوده است داستانها از شقاوت و سنگ دلی و عقده گشایی های او تعریف میکنند. او یکی از بازیگران اصلی در خون ریزیها و اعدامها و شکنجه ها و سر به نیست کردنهای دهه ۶۰ بوده است و از مجریان اصلی اعدامهای جمعی و گروهیی ۶۷ و در این زمینه به پیرمردان و زنان مسن و خردسالان و معلولین و مصدومین و مجروحین هم هیچ رحم و مروتی نداشته و با قلبی سنگ گونه انسانها را به دار می کشیده است و خود به تماشای آنها می ایستاده است. او پاداش خود را از دستگاه جبار با دریافت پستهای مهم قضایی و سیاسی میگیرد . خنده دار است که همزمان هم خون میریزد و هم اعدام میکند و مصادره میکند و درس هم میخواند و مدارک زیادی از فوق لیسانس و دکترا و این جور چیزها هم برای خود فراهم میکند. در مورد او باید کتاب و کتابها نوشته شود و در حد این مختصر نیست . اما آن روز گذشت و وقتی هم که دید من به لاطائلاتش وقعی نمیگذارم ، گفتند که به اتاقم برگردم . . حالا امیدوارم که در دادگاهی مردمی که او را به سسب جنایات و خیانت هایش ، در آینده ای نه چندان دور محاکمه خواهد کرد ، من هم جزو تماشاچیان و شاهدان باشم و ببینم که خلق چطور این جانوران را به سزای اعمالشان میرساند. برگشتم به اتاقم در بند ، از خجالت مانده بودم که چی برای همبندان تعریف کنم و بگویم که چه حیوانی به دیدنم آمده بود ! چون تا اون موقع کسی نمیدونست که همچین پسر !عمویی الدنگی هم من دارم.


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر