ویدئو
جستجوی این وبلاگ
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۰, جمعه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ این ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ این ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩ
ﻫﺮ ﻧﮑﺘﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭیا ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ این ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
ﺍین ﺷﯿﻮﻩ ﻭ ﺍین ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﺭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭼﭙﺎﻭﻝ ﺳﺮ ﺍین ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ
ﺍینها ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺑﯿﺤﺎﻟﯽ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!
ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭیدﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻧﺪﻧﺪ
ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺍین ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭیغا ...
ﺍینها ﻫﻤﻪ ﻻﻻیی ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!
ﺍیکاﺵ ﺩﺭ ﺩیزﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
یا ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﺑﻮﺩ!
۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه
نـــام نیــــــکــــو
نـــام نیــــــکــــو !
نام نیکو
باقر رئیس الساداتی

نام نیکو گر بماند زآدمی …..............به کزاو ماند سرای زرنگار !
وقتی که صحبت از کار خیر ، عمل صالح و پرهیزگاری و تقوی و انسان و انسانیت پیش میآید ، امکان ندارد نام بلند و نیک آوازه محمد رسول بازرگانی معلم دوره دبیرستان در دبیرستانهای فردوسی و دانش بزرگنیا و فیوضات و شاهرضا ، در مشهد از قلم بیفتد. . اکنون چهل و هفت سال از آن زمانی که افتخار شاگردی او را در دبیرستان فردوسی مشهد داشتم میگذرد که روح بزرگ او در ۱۷ فرورین امسال به ملکوت اعلی پرکشید و جامعه انسانی به واقع انسان بزرگواری از جنس نیکان و پاکان را از دست داد. .با شنیدن خبر فوتش تصمیم گرفتم که حق شاگردی او را ادا کرده و چند کلمه ای در مورد او و خصایل پاک انسانی و نیکو کاریهای خیر خواهانه اش بنویسم ، اما با توجه به این که نزدیک به چهل سال به تبع اسارت وطن به دست آخوند های مستبد دین کار و دین فروش ، از او نیز در بی خبری بودم ، ناچار به دنیای مجازی رو آوردم و در جستجوی نام او و کارهای نیکوکارانه اش به هر جایی سرکی کشیدم اما با کمال تعجب هرچه بیشتر جستجو کردم و پوییدم ! کمتر مطلبی در مورد او پیدا نمودم !!!! چرا که بازرگانی اصولا جز عشق به خدا و مردم کوچکترین تمایلی به تظاهر و خود مطرح نمودن های ریاکارانه نداشت . او خدمت به خلق را برای خدا میخواست وتکامل جامعه انسانی و بس
در کلاسهای زنگ ادبیات فارسی آقای بازرگانی ، درس آدمیت و انسان بودن میگرفتیم . آدمیت و انسان بودنی که جز از کانال قیام و شوریدن بر سیری ظالم بر گرسنگی مظلوم نمیگذشت . در کلاسهای او تو گویی که کانون مبارزه و آموزش تاریخ مبارزان و مبارزات است ! با مبارزین و شخصیتهایی آشنایی پیدا میکردیم که عمرشان را هدیه راه آزادی و رهایی همنوعانشان نموده بودند ، از سرداران جنبش مشروطیت ، ستار و باقر، از کلنل محمد تقی خان پسیان ، سربداران و میرزای جنگل تا پاتریس لومومبا میشنیدیم و فدای جانش در موضع رهبر کنگره ملی کنگو و انقلابش برای رهایی مردم کنگو در مبارزه شان با استعمار بلژیک ، از گاندی میشنیدیم و رهبری مبارزات رهائی بخش و ضد استعماری او بر علیه استعمار انگلیس و از مبارزات مردم اریتره ، و رنج و محنت مردم آفریقا ، از قیامها و رشادت های مردمی که به قول او نمیخواستند در ذلت و خفت استعمار و استبداد و ارتجاع زندگی کنند ، از داستانهای قهرمانان صدر اسلام ، از ابوذر غفاری ، عمار یاسر و بلال حبشی . زندگی نامه های دهها مبارز شهید و قهرمانی که برای خدا و عدالت اجتماعی جان خود را بی منت فدیه آزادی و رهائی مردمشان نموده بودند. از علی ابن ابیطالبی که حاضر نشد دیناری از حق مردم و بیت المال به برادر نابینایش عقیل بپردازد ، از حسین ابن علیی که حاضر نشد خفت همزیستی با یزید و یزیدیان را بپذیرد ، و جان خود و خانواده اش و هفتاد و دو تن یاران با وفایش را فدیه خدا و خلق نمود و ذلت پذیرش شرایط مستبدین و مرتجعین خائن را به خود راه نداد .
اوضاع سیاسی ایران در سالهای دهه ۴۰ اوضاعی بسیار متغیر و پر تلاطم بود انقلاب سفید شاه ساخته ! در سال ۱۳۴۱ ، و یک سال بعد شورش و تظاهرات مردم در شهر های مختلف ایران بر ضد بخشهایی از انقلاب سفید شاه از جمله حق رآی برای زنان و... به تحریک خمینی ، تصویب قانون کاپیتولاسیون و به سبب آن، ترور حسنعلی منصور دبیرکل حزب ایران نوین و نخست وزیر شاه به دست فدائیان اسلام در ۱۳۴۳در مقابل پارلمان و سوء قصد به جان شاه در کاخ مرمر ، دستگیریهای گسترده سیاسیون چپ و روشنفکران و متدینینی که نمیتوانستند استبداد شاه را تاب بیاورند و پر شدن زندانها و مطلق شدن استبداد شاه همه و همه شرایط بسیار خاصی را به دهه چهل بخصوص نیمه دوم آن داده بود . در همین زمان آوازه پیدایش جوانان مقدس انقلابی هم فضای سیاسی مذهبی ایران را عطر افشان کرده بود و ظهور سازمان یافته جوانان مسلمان انقلابی در قالب سازمانی با آرمان و ایدئولوژی رهایی بخش و ضد استثمار و استبداد! شور و فتور دیگری در زیر پوست جامعه منقلب و تحول خواه ایران ایجاد نموده بود. استبداد شاه با زندان و سرکوب در داخل و تبلیغ و شانتاژ در خارج سعی داشت به جهانیان و قدرتهایی که پشتوانه اش بودند اطمینان بدهد که ایران جزیره ثبات و امن است و او حاکم مطلق ! بنا بر این ، اصل روشنگری و آگاهی بخشی برای جامعه و بسیج جوانان برای ایستادگی علیه ظلم و استبداد و شکستن دیوار سکوت ، اولین وظیفه انسانها ی آگاه و متعهد بود و چه خوب که اشخاصی همچون بازرگانی در قالب معلمی مؤمن و انقلابی بذر عشق به مردم و خدمت به خدا و خلق را در کلاسهای درس خود در سینه جوانانی که سازندگان آینده هستند بیفشاند و مشعل امید به پیروزی نور بر تاریکی جهل را فروزانتر بر افرازد . بازرگانی چنین معلمی بود.
آقای بازرگانی همیشه در زنگ املا به جای مطالب تبلیغاتی و جهت دار توجیه کننده استبداد حاکم ! دفترچه ای همراه خود داشت که در آن مقاله های ارزشمند و بیوگرافیهای قهرمانان ضد استعمار و مبارز را به طور جالبی خلاصه نویسی نموده بود و همان لغاط و جمله بندیهایی را که باید در کادر آموزش می بود در آنها بکار گرفته بود. او هر بار این مطالب را به عنوان املا به ما ارائه میداد و با شیوه بلیغی توضیحات مفصلی راجع به گوشه هایی از مبارزات ضد استعماری خلقها در قرن نونزدهم را در کشورها و سرزمینهای تحت سلطه و استعمار ، برای ما بیان مینمود.نه تنها من که همه همکلاسیها عاشقانه او را دوست داشتیم و منتظر زنگهای کلاسهای او در طول هفته میماندیم. از کلاسهای او بود که با ماهیت سیستم های ارتجاعی و تفکرات ارتجاعی و کلاهبرداران دین کار و دین فروش آشنا میشدیم!.
او بانی تآسیس مؤسسه خیریه مرتضوی بود و از ما دانش آموزان میخواست که به این مؤسسه و در کنار خردسالان بی سرپرست و تهیدستی که در آن جا و به همت او جمع آوری شده بودند برویم و در کار آموزش و خدمات تدارکاتی و لجستیکی …به بچه های خرد سال بی سرپرست ! کمک کنیم و هم زمان در پی جستجوی علل فقر و تهیدستی آنها باشیم و به قول او این بیان مولا را در پیش چشم داشته باشیم که کاخی بر پا نمیشود مگر آنکه کوخ هایی در پای آن ویران شده باشند . هیچ ثروتی انباشته نشد مگر آن که گرسنه هایی در کنار آن باشند . از ویژگیهای خاص آقای بازرگانی بی ادعایی ، انسان دوستی و عمل خیر و صالح فقط به فقط برای رضای خدا . او دانش آموزان را در ایام تعطیل و آخر هفته به بیمارستانها و تیمارستان و آسایشگاههای معلولین میبرد و از ما میخواست که همراه با او به نظافت و اتاق آرایی و همدلی و دلجویی از بیماران بی کس و کار و فقرا و معلولین بپردازیم ، انسانی با خلوص و قلبی بزرگ و مهربان . یک مسلمان واقعی . اما نکته مهم در این بود که او به وضوح به ما میفهماند که قصد و غرض از این نوع خیرخواهی ها تنهاکسب آرامش درون نبود ، اظهار رضایت از خود و رفع تکلیف نبود ! بلکه آگاه شدن از شکاف های عمیق طبقاتی در جامعه ، فقر ها ، بدبختیها و سیه روزیهایی بود که زیر شعار های پر طمطراق انقلاب سفید شاه ! و فریب افکار عمومی جهان ! روزگار مردم را تاریک و تار نموده بود. هدف برخورد مستقیم با گوشت و پوست جامعه بود و فکر چاره ای برای تحول و انقلابی که مردم و جامعه را از این نکبت و بدبختی برهاند.
در خاطرات برادر مجاهد مسعود رجوی* نیز خواندم که در مشهد سه سال دانش آموز کلاسهای ادبیات آقای بازرگانی بوده است و مشوق او در بیان و نوشتن مقالات سیاسی و انقلابی و افشای سیاست های سرکوبگرانه شاه .همین یک قلم آخر حق او را به عهده ما مردم ایران به صورت مضاعف ! قرار میدهد ، که برای او از خداوند بزرگ درخواست رحمت و مغفرت بنماییم
حالا آقای بازرگانی معلمی از نسل انسانهای مسئول و متعهد ، انسانهایی که رسالتشان مبارزه با ظلم و استبداد و بیعدالتی است به رحمت ایزدی پیوست خدا رحمتش کند و نام و یادش ماندگار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*

در دو سال آخر دبیرستان، در دبیرستان دانش بزرگنیا، یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای بازرگانی، که انسان بسیار شریف و معتقدی بود. کتابهای رسمی درس فارسی را قبول نداشت وبهجای آن به ما گلستان و بوستان تدریس میکرد و از همانها هم امتحان میگرفت. هر ماه هم یک لیست از کتابهای خواندنی در زمینههای مختلف به ما میداد که خودمان برویم آنها را پیدا کنیم و بخوانیم. از آقای بازرگانی بسیاری چیزها آموختم. انشایبچهها را هم شب به خانه میبرد و تصحیح میکرد و هر کدام را با یک زیرنویس به ما برمیگرداند. یکبار زیر انشای من نوشت: امیدوارم نمونهیی از مردان راه حق بشوید…
از اینکه آقای بازرگانی چنین چیزی نوشته بود تکان خوردم. بههمین خاطر در ماه رمضان سال 1343 دعایم پیوسته این بود که: خدایا مرا وارد یک جمع ذیصلاحی بکن که بتوانم کاری بکنم و وظیفهیی انجام بدهم. خدا این خواسته را دو سال و نیم بعد اجابت کرد و وارد «سازمان» حنیف شدم و بعدها فهمیدم نقشش «رهبری» است. بهراستی او برجستهترین رجل انقلابی معاصر بود.
۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه
خاطراتی از زندان وکیل آباد !
خاطراتی از زندان وکیل آباد !
خاطراتی از زندان وکیل آباد !
باقر رئیس الساداتی
اوایل سال ۶۴ یک روز که اصلا یادم نمیآید، چه روزی بود ، بلند گو های بند ۴ زندان وکیل آباد ، نام من را پیج کرد! و از من خواسته شد که به اتاق حسینی ، دادیار ناظر زندان بند سیاسیها در طبقه سوم بروم. هم من و هم ، هم اتاقی ها نگران ! که موضوع چیست و چه چیز تازه ای پیش آمده است که به اتاق حسینی فرا خوانده شده بودم !! لباس فرم زندانرا پوشیدم و در میان نگاههای سئوال برانگیز هم اتاقیها به قصد رفتن به اتاق او وارد سرسرای بند ۴ شده و دو طبقه یکم و دوم را از طریق پله های مارپیچ و کم عرض آهنین انتهای سرسرا پشت سر گذاشتم و بالا وارد طبقه سوم شدم ، معمولا کسانی که به اتاق این حیوان رذل فراخوانده میشدند منتظر دریافت خبری خوبی نبودند . او هراز چند وقتی برخی از همبندان را به اتاق خودش قرا میخواند و حس حیوانی خود برتر بینی و عقده های درونی خود را با بد و بیراه گفتن و یا تمسخر و بی احترامی و تخریب شخصیت زندانیان ارضا میکرد. در طول راه دائما به این فکر میکردم که اگر قصد توهین و تمسخر و سرکوب من را داشت من چه عکس العملی در مقابل این آخوند منفور و مغرور از خود نشان بدهم. او همچون سایر آخوند های هم صنف و هم ریش خود ،خود را از جنس و جنم دیگری غیر از انسانهای معمولی میدانست و در عین حال از هوش ضد انقلابی و ضد انسانی هم برخوردار بود. در مقابل مقاومت و شخصیت زندانیان مقاومی که بر سر مواضع خود ایستاده بودند و حاضر نشده بودند به خاطر دریافت پاداشهای سخیفی از جمله یکی دو روزی مرخصی شرافت اخلاقی و سیاسی و انسانی خود را بفروشند به شدت احساس ضعف و زبونی مینمود. وقتی که پشت در اتاق او رسیدم نمیدانستم که با حسینی چطور باید برخورد کنم ، او اخوندی بود رذل و با لبخنده های مشمئز کننده ، یک هیولای واقعی از جنس و جنم لاجوردی . همسرم در بند زنان از خنده های مشمئز کننده او در هنگامی که از اعدام شهید مریم صدرالاشرافی برای زنان بند تعریف میکرده است سوخته بود.و برای من در هنگام ملاقات داخلی زندان تعریف کرده بود ! او میخندیده است و تعریف میکرده است که طناب را به گردن مریم انداخته بودیم و او به جای این که طلب عفو کند با صدای بلند میگفته است که چرا دستهای من را اینقدر محکم بسته اید !!!از چه میترسید !!!! و غش غش میخندیده است . حسی در وجودم ریخته شده بود از هیجان و نفرت ! واقعا کنترل خودم را از دست داده بودم ، در این افکار بودم که به پشت درب اتاق او رسیده بودم ! پاسدار دم در اتاقش در را باز کرد و به من گفت که بروم داخل . داخل شدم با کمال تعجب دیدم که این ابراهیم رئیسی کنار حسینی نشسته است و همچون کنده بیروحی به من بر بر نگاه میکند !!! باورم نمیآمد این ،چنین انتظاری را نداشتم که او را در چنین جایی ببینم . او در نگاه من تجسم یک قاتل بی رحم ، یک جانی سفاک و یک جلاد بی روحی بود که مرزهای انسان و انسانیت پشت سر گذاشته و هیولایی شده بود که از کشتار و قتل دچار لذت حیوانی میشد. او از آن دسته از قاضیانی بود بی رحم و شفقت که از اعدام و حلق آویز کردن مادران پیر و افراد معلول و مصدوم و مریض هم ابایی نداشت.
ابراهیم فرزند پیرمرد شست ، هفتاد ساله ای بود که با مادر جوان او ازدواج نموده بود . و ابراهیم و برادر کوچکترش حاصل این ازدواج غیر اخلاقی و غیر انسانی بودند . پدر او آخوند روضه خوانی بود که از زیارت نامه خوانی و روضه خوانی روزگار خود را میگذراند ، اما در ۵ سالگی ابراهیم ، پدر میمیرد و او مادر بیمار خود را هم بزودی در همان اوان طفولیت خود از دست میدهد و تحت سرپرستی برادر بزرگ نا تنی خود سید جواد با اختلاف سنی ۴۰ سال و شاید بیشتر قرار میگیرد. سید جواد ابتدا او را در مرغداری خود بکار میگیرد اما به زودی او را در عین بچگی و طفولیت به کار های پادویی به این مغازه و آن مغازه میسپارد و در نهایت هم او بعد از گذراندن چند کلاس در یکی از مدارس حاجی عابد زاده یعنی مدرسه جوادیه ، به خواندن درس حوزوی گمارده میشود. چیزی اکه از او در خاطرم هست رفتارش در محافل قوم و خویشی طوری بود که نظر دیگران را به خود جلب کند و مورد جلب توجه دیگران باشد. دنبال جلب محبت و جبران کمبودهای عاطفی ناشی از فقدان والدین و بی سرپرستی اش بود . من یادم نمیرود که پدرم به من سفارش میکرد که هوای او را داشته باشم و من ۶ سال از او بزرگتر بودم و به همین خاطر نا خواسته احساس ترحم نسبت به او داشتم و دیگران هم به همین شکل با او خوبرفتاری مینمودند. اما همیشه در نگاه بی رمق او میتوانستی آثار شوم بی کسی و عقده محرومیت از وجود والدین را دید. از دیدن او در این مکان جا میخورم و هرگز انتظار آن را نداشتم ! این جانور این جا چه میکند و این جا چی گهی میخورد .
حسینی شروع کرد با همان رذالت همیشیگی اش خندیدن . و گفت من نمیدانستم تو همچین پسر عمویی !! هم داری !!. این جانور اومده بود برای دیدن من . او بر عکس حسینی اهل خنده و متلک گویی نبود و با همان شکل و شمایل بی روحش به من زل زده بود و گویا انتظار داشت که من با دیدن او شعف زده و خوشحال باشم. . بعد از این که بی محلی و سکوت من را دید ، بدون هیچ احوالپرسی و سلام و علیکی ! با ولوم بالا گفت که تو خجالت نمیکشی ، این جا جای تو یه ! با اون همه ......با اون خانواده اهل علم و.... تو…. باید این جا باشی و.... از این مزخرفات. پدر بزرگ من نماینده خویی بود در مشهد و مخالف خمینی بود از موضع ارتجاعی تر .او این ابراهیم را گفته بود که به قول خودش ، باید بروی و باقر را دربیاوری و آمده بود که من را نصیحت بکند ، من با این حیوان در قم هم درس خوانده بودم و موقعی که او به قم آمد من تقریبا در حال ترک حوزه بودم و اتمام تحصیلات حوزوی و بازگشت به دبیرستان ! او تازه شرح امثله را شروع کرده بود. .
خلاصه آن روز ، روزی بود تلخ. یک مشت اراجیف و نشان دادن در باغ سبز و…. این حرفها ! به او گفتم که من دادگاه رفتم و قاضی شما ده سال حکم به من داده و من هیچ انتظاری جز کشیدن همین دهسال ندارم و میخواهم در همین زندان باشم و به پدر بزرگ هم سلام برسون همین. دیگه هرچی چرند میگفت من با نگاه کردن به زمین حتی یک نگاه به صورت نحسش نکردم .
گاهی فکر میکنم که انسانهایی نظیر او در واقع قربانیان حیله و خدعه دجال زمان یعنی خمینی شدند. او حتما زمینه لازم را داشته است که در سن بیست سالگی دو پست مهمی را که جان و مال مردم بسیار در دستان او و امثال او قرار میگیرد را به او محول میکنند. دادستانی و پست قاضی شرع دو شهر مهم کرج و همدان به طور همزمان. مردم و خانواده های زندانیانی که در این دو شهر سر و کارشان با این مرد بوده است داستانها از شقاوت و سنگ دلی و عقده گشایی های او تعریف میکنند. او یکی از بازیگران اصلی در خون ریزیها و اعدامها و شکنجه ها و سر به نیست کردنهای دهه ۶۰ بوده است و از مجریان اصلی اعدامهای جمعی و گروهیی ۶۷ و در این زمینه به پیرمردان و زنان مسن و خردسالان و معلولین و مصدومین و مجروحین هم هیچ رحم و مروتی نداشته و با قلبی سنگ گونه انسانها را به دار می کشیده است و خود به تماشای آنها می ایستاده است. او پاداش خود را از دستگاه جبار با دریافت پستهای مهم قضایی و سیاسی میگیرد . خنده دار است که همزمان هم خون میریزد و هم اعدام میکند و مصادره میکند و درس هم میخواند و مدارک زیادی از فوق لیسانس و دکترا و این جور چیزها هم برای خود فراهم میکند. در مورد او باید کتاب و کتابها نوشته شود و در حد این مختصر نیست . اما آن روز گذشت و وقتی هم که دید من به لاطائلاتش وقعی نمیگذارم ، گفتند که به اتاقم برگردم . . حالا امیدوارم که در دادگاهی مردمی که او را به سسب جنایات و خیانت هایش ، در آینده ای نه چندان دور محاکمه خواهد کرد ، من هم جزو تماشاچیان و شاهدان باشم و ببینم که خلق چطور این جانوران را به سزای اعمالشان میرساند. برگشتم به اتاقم در بند ، از خجالت مانده بودم که چی برای همبندان تعریف کنم و بگویم که چه حیوانی به دیدنم آمده بود ! چون تا اون موقع کسی نمیدونست که همچین پسر !عمویی الدنگی هم من دارم.
اشتراک در:
نظرات (Atom)



