جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ مهر ۲۴, دوشنبه

به یاد پدر بزرگ !



به یاد پدر بزرگ !

باقر رئیس الساداتی

هنوز که هنوز است نمیتوانم بفهمم که آن روز در مراسم تدفین و به خاکسپاری  پدر بزرگ خانم بریتا چرا این قدر من گریه کردم ، در این که انسان نازک دلی هستم ، اری هستم ! در این که به قول پدرم که همیشه میگفت اشکم سرمشکم !! هست ! خب شاید میشود گفت  !  اما این گریه بی پایان و عجیب برای خودم قابل توجیه نبود آنهم در آن موقعیت میان مردم ساده دل روستایی که به قول سکرتر بخش پناهندگان  در کمون آن روستا خانم بریت تا آن موقع در روستای خودشان خارجیی ندیده بودند آن هم خارجی کله سیاه ! ولی برای حضار جای شگفتی بسیار بود .همه آرام ایستاده بودند عهد و عیال مرحوم ، دوستان و آشنایان دور و نزدیک ، همسایگان و خلاصه همه آرام و متین و گلی در دست ، مراسم را البته با حزن و تأسف نگاه میکردند و قدری متفکر ، ولی جز من که کمتر از یک
kasnas.jpg
سال است که به عنوان پناهنده به این روستا برای زندگی آورده شده بودم ،  کسی گریه نمی کرد . گریه های من اگر چه توأم با سکوت بود و نه عر کشیدن اما همان فلوش و فلوش کردن و تکان خوردن شانه هایم کافی بود که نظر جمع حاضر را معطوف به من بکند تا به قبر رفتن مرحوم پیرمردی که ۹۰ سال در همین روستای بهشت گونه جنوب غربی فنلاند یعنی دراگسفیارد زندگی کرده بود .

راستی  در حالی که فرزندان و اقوام این مرحوم  راحت ایستاده و به ابدیت پیوستن پدرشان را نظاره میکنند ، این مرد کله سیاه در بین جمعیت به شدت بور و چشم آبی  چه کاره است و چه نسبتی با این مرحوم داشته است که این طور گریه میکند ؟ سئوالی که شاید اغلب حضار از خود مینمودند.
این جمع حاضر در این مراسم اما ،  نمی دانستند که درست دو روز قبل در ایران پدر بزرگ مهربان من هم فوت نموده بود ومثل همین روز و همین لحظات اقوامم در مشهد در حال تدفین و به خاکسپاری اویند و جای من به عنوان اولین و محبوب ترین نوه پدربزرگم خالی است .
stock-photo-dragsfjard-finland-september-dragsfjard-cemetery-328864175.jpg
چه احساس غریبی پیدا نموده بودم ،‌باور کنید به عینه پدر بزرگم را میدیدم که با دستهای خودم به خاکش میسپارم ، باور کنید پاک فراموشم شده بود که در کجا هستم و هزاران کیلومتر فاصله را اصلا و ابدا حتی حس هم نمیکردم ، هیاهوی جمعیتی را که در صحن حرم امام رضا جمع شده بودند و با شعار های خود آخرین وداع را با پدر بزرگ مینمودند را انگار در تمام وجودم حس میکردم ودر همان حال و هوای ابراز احساسات در میان آن جمع حاضر در مراسم ، آن چنان اشک میریختم و گریه میکردم که فضای آرام و خفته در سکوت این قبرستان کوچک و زیبای روستایی را تحت تأثیر قرار داده بود . حضار و اقوام مرحوم از دست رفته ، از مرحوم خود  فراموش کرده و من را تسلی میدادند و این که من شرقی تا چه میزان رقیق القب و مهربانم که برای یک فنلاندی مرحوم شده که هیچ شناخت و آشنایی با او نداشته ام مهربانانه به این شدت میگریم و محزونم  .

بعد ها اما در یک میهمانی در منزل خانم بریتا و خانواده مهربانش ، برای او توضیح دادم که جریان از چه قرار بود ! و شگفتا که این بار نوبت بریتا بود که او بگرید و اظهار افسوس و تأسف و نفرت  از ظلم و استبداد حاکم بر کشوری که می بایست مهد تمدن و آزادی و رفاه باشد ، محزون برای انسانهایی که حق حضور در مراسم تدفین عزیزانشان را هم ندارند .برای بریتا و همسر و دو فرزند جوانشان تعریف کردم که پدر بزرگ ، هم در مدت زندان بودنمان سعی نموده بود که کمک کند و هم بعد از بیرون آمدنم از زندان . برای آنها هم تعریف کردم که آخوند ها اموال و خانه و اموال ناچیز مان را به خاطر پناه دادن به مبارزین مجاهد ، مصادره کردند ، و من و همسرم را هم از دانشگاه و مدرسه اخراج نمودند و این پدر بزرگ بود که در دوران سرگردانی و بیکاری ، کمک های مؤثری به من و خانواده ام می نمود  ، شگفت این که او اغلب سعی داشت به من تفهیم کند که اعمال یک مشت آخوند قدرت طلب فاسد ربطی به اسلام و روحانیت ندارد ! او نیک میدانست که من و همسرم از خط مشی سازمانی حمایت میکنیم که روحانیت در حاکمیت ایران را سد راه تکامل و اصلی ترین دشمن ایران و ایرانی و جامعه بشری میدانست. اما با توجه به این که خود در زمره روحانیت بود هرگز نه خمینی را تأیید نمود و نه انتقادی به مبارزه ما با این ضد بشر داشت .   


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر