جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

ولادت حبیب خدا، محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق (ع)


ولادت حبیب خدا، محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق (ع)



هفدهم ربیع‌الاول، میلاد سرچشمه خروشان عشق و معرفت، حبیب خدا، محمد مصطفی (ص) و ولادت امام جعفر صادق (ع) ششمین پیشوای تشیّع انقلابی بر همه مسلمانان جهان به‌ویژه پیروانشان در ایران‌زمین مبارک باد!  
محمد حبیب، کلمه و پیام مجسم عشق بود. حبیب خدا در ساده‌ترین و روشن‌ترین ترجمه، یعنی:‌عشق خدا!.
زیر بال و پر او بود که علی و فاطمه تربیت شدند. امام‌حسین به‌وجود آمد. کسی بود که خدا هم هر پرده و حجابی را در رابطه با خودش برای او به‌کنار زد. برای همین است که می‌گوییم سرچشمه خروشان عشق و معرفت؛ یعنی که دارای یگانگی، وحدت و محرمیت مطلق است با بنی‌بشر.
اما چهره‌یی که آخوندهای خمینی‌صفت ازاو تصویر می‌کنند،نعوذبالله یک آخوند بزرگتری است مثل خودشان. اما او چه انقلابی بزرگی باید باشد که دنیای کهن را درهم بریزد؟ حتماًکه جای درستی انگشت گذاشته و انرژی هنگفتی از بشریت آزاد کرده است. بزرگترین فریب ودجالیت و خیانت ایدئولوژیکی خمینی و دودمان فکری او در این است که چهره حبیب خدا راهم مسخ می‌کنند و نمی‌گذارند که پیروانش به‌او وصل شوند. او هر چه بود یکرنگی وصمیمیت و صفا و پاکیزگی بود و الا که یک‌چنین جاذبه‌یی نداشت. این «امی» و درس‌نخوانده، جهان را مبهوت و پیامش را پایدار کرد و «ترکنا علیه فی‌الاخرین» راهش راآینده‌دار نمود، و چون کلمه ختم‌کننده بود. سرآمد عشق در متعالی‌ترین مفهومش بود.با چنان عشقی است که می‌توان امروز هم بنیاد ارتجاع را زد، بت‌شکنی کرد و ریشه‌اش را زد. هر کس که او را شناخت، یا پرتوی ازاو را دریافت و یا ذره‌یی از پیام او راگرفت، طبعاً که مدهوش شد. و چرا‌که نشود؟ و وای بر سنگین‌دلان یعنی خمینی‌گرایان که نام او را می‌آورند اما کام خود را می‌جویند. کلمه خاتم، کلمه عشق و رحمت است. این، آن چیزی است که ارتجاع، بویی از آن نبرده. در ارتجاع هر چه هست، قساوت است وسنگدلی».
 [ از سخنان مسعود رجوی درگردهمایی بزرگ رزمندگان ارتش آزادیبخش ملی]


 «در سال فیل (عام‌الفیل) بود، که اعجاز خداوندی، شهر مکه وخانه کعبه را نجات بخشید.تهاجم ابرهه با لشکریان فیل‌سوارش که برای ویران کردن شهر و کعبه آورده بود، حلقه محاصره راکامل کرده بودند. اما، درمیان تشویش ودلهره همگانی، معتمد سالخورده شهرـ‌عبدالمطلب‌ـ آرام و مطمئن می‌گفت: خانه خداوند است، و در پناه ”صاحب خانه”. درروزی شگفت، مهاجمان باهمه فیلها و فیل سواران ابرهه آن‌چنان درهم شکستند که بقول قرآن گویی «لقمه‌ها ی جویده شده» باشند.
درآن روز که برق امیدی در افق نبود، اماچیزی از دوردست در آسمان دیده می‌شد. انبوه پرستوهای نازک بال بودند که به‌سان موج موج ابرهای سیاه، پدیدار می‌شدند. لختی نگذشته، سقف آسمان ابرهه ولشکریانش با چتری از بالهای پرستوهای ابابیل تیره شده بود. منظره حیرت‌انگیزی که نفسها را در سینه‌ها حبس کرد. به‌ناگهان، پرستوها دشمنان کعبه را زیر بارانی حیران‌کننده از سنگریزه‌های ”سجّیل” گرفتند که از نوکهای ظریفشان فرومی‌ریخت. ابرهه با خفت، به‌سنگریزه‌یی مرد. و نیروهایش کشته و پراکنده و جویده شدند. شگفتی این رویداد چنان عظیم بود که ازآن پس، «عام‌الفیل» درمیان عرب، مبدأ تاریخ شد. محمد (ص)، در همان عام‌الفیل چشم به‌دنیا گشود. درمکه، در هفدهم ربیع‌الاول همان سال معجزه‌خیز، که خداوند، کعبه و مکه را نجات داده بود. و در خانه همان عبدالمطلب، که تمام پشتگرمیش به‌«صاحبِ‌خانه»بود. مادرش آمنه دختر وهب و پدرش عبدالله فرزند عبدالمطلب است. عبدالله پیش ازولادت این درّ یتیم از دنیا رفت و سرپرستی نوزاد به‌عهده پدر بزرگ، عبدالمطلب، قرارگرفت. شهر و خانه پدری را مناسب حال کودک نیافتند واو را به‌حلیمه از بنی‌سعد که درصحرا زندگی داشت سپردند تا مادر شیری او باشد. برادر و خواهری نداشت به‌جز پسران و دختر حلیمه یعنی شیما که برادران و خواهر شیری او شدند. پنج‌ساله که شد به‌نزد آمنه بازگشت و با مادر به‌یثرب،شهری که بعدها به‌نام خودش مدینة النبی(شهر پیامبر)شناخته شد، سفر کردند، سفری بدون بازگشت مادر.فرزند آمنه تازه به‌مکه بازگشته بودکه پدربزرگ راهم از دست داد و به‌خانه عمویش ابوطالب رفت و تحت سرپرستی او قرارگرفت. پس از دو همسفری با ابوطالب و همراه با کاروان سوداگران مکه به‌شام، از پانزده سالگی دوباره به‌صحرای ”قراریط” رفت و شبانی پیشه کرد. هنوز بیش از دودهه ازعمر این نوجوان نگذشته، مردم او را محمد امین می‌خواندند. در جامعه‌یی قبایلی و پدرسالار و غرقه در جهل و فساد، مانند مکه، او، یتیمی از یک خاندان کم‌ثروت، و هرچند آبرومند، هنوز در عنفوان جوانی بود که چنین آبرویی یافت. راستی، ”امین” چگونه می‌زیست که این‌قدر زود، و به‌رغم کوتاهی اقامتش در مکه، نزد چنان مردمانی چنین اعتبار بزرگی یافته بود؟. یتیم امین مکه که ”امی” بود وخواندن و نوشتن نمی‌دانست،بعدها آرزوی منتظران خود را برآورد و پرچم ”محمد رسول‌الله” برافراشت. او به‌دعوتی برخاست که بایستی آفتاب فضیلت و شرف را در آسمان تاریخ بشریت درخشان و جاویدان کند».  
 [ از مقاله استاد جلال گنجه ای]



امام صادق(ع) فرزند امام باقر، محمد ابن علی ابن‌الحسین(ع) امام پنجم و مادرش«اُم‌فروة»، از زنان بزرگوار آن دوران بوده است. ولادت امام صادق(ع) در 17ربیع‌الاول سال 83هجری (آوریل 702میلادی) مصادف با سالروز ولادت نیای بزرگوارش حضرت محمد، پیامبرگرامی اسلام (ص) می‌باشد.ولادت امام صادق با سلطنت عبدالملک مروان، فرزند وجانشین خلیفه بدنام اموی، مروان حکم هم‌زمان بود. و شهادت آن حضرت در زمان منصوردوانیقی دومین خلیفه از بنی‌عباس و به‌دستور او انجام گرفت. بدین‌ترتیب، امام ششم(ع) با هردو‌سلسله جبار اموی و عباسی، یعنی با 12سلطان از این ستمکاران و برخی از گردنکش‌ترین آنان، معاصرو درگیر بوده است. امام ششم(ع) از سال 114هجری، رهبری شیعیان آل‌محمد(ص) را عهده‌دار گردید که هم‌زمان بود با سلطنت خلیفه قدرتمند اموی، هشام ابن عبدالملک که تا 125هجری(11سال دیگر) بر اریکه سلطنت تکیه داشت و بسیاری ازبزرگان آل علی(ع) را از دم تیغ گذرانیده بود که یکی از معروفترین آنان عموی عظیم‌الشأن حضرت صادق، یعنی زیدابن‌علی‌ابن‌الحسین بوده است.

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

بیست و پنجمین سال پناهندگی به فنلاند بخش ۳


بیست و پنجمین سال پناهندگی به فنلاند بخش ۳








بیست و پنجمین سال پناهندگی به فنلاند. بخش ۳
باقر رئیس الساداتی


 دربخش گذشته گفتم که بچه ها میروند به اتاق خودشان و میخوابند . در ادامه میگویم که بچه ها کاملا به وضعیت جدیدشان اشراف داشتند و حتی بیشتر ازمن . آنها همین امشب که وارد خانه جدید شدند، آشکارا خوشحال بودند و با شادی و خوشحالی اتاق خودشان را بررسی کردند و از این که رو به جهت پیدا کردن سر و سامانی بودند ، با رضایت و خشنودی ملافه ها و رختخوابشان را مرتب مینمودند، آنها همین امشب از دوستان فنلاندی خانوادگی شنیده بودند که به زودی به مدرسه خواهند رفت و از این بی در کجایی نجات خواهند یافت . آنها واقعا از ته دل آشکارا خوشحال بودند! اگر چه خانه خودشان نبود ، وطن خودشان  هم نبود ، اما هزار بار که نه!!  صد هزاربار!  بهتر از کراچی در پاکستان و وضعیت شان در سنگر های عراق درغلتیده در جنگ خلیج  و آنکارا در ترکیه بود . با خوابیدن بچه ها و آرام شدن هیاهویشان، میل رفتن برای خواب را ابدا نداشتم ، بی اختیار هوش و حواسم به دنبال همسنگران و دوستان و برادران و خواهران مبارزم  در عراق پرواز کرده بود و از طرفی هم وضعیت اسف باری که در ترکیه داشتیم جلو چشمانم رژه میرفتند ، آن زمانی که همراه تعدادی از دوستان و برادران برای اعتراض به تصمیم دفتر( یو ان UN) ترکیه مبنی بر برگرداندنمان به عراق تحت پرچم صلیب سرخ سازمان ملل، در نهایت تصمیم به خودسوزی دسته جمعی گرفته بودیم !!!! . داستان از این قرار بود که ما با هزار مشگل و طی یک عملیات واقعی توانسته بودیم خود را از عراق فرو غلتیده در جنگ خلیج ، بدون پاسپورت و پول مکفی که ذکر چگونگی آن در این جا لازم نیست ، با مشقتهای زیاد همراه با بچه های خرد و بزرگ خود را به آنکارا در ترکیه برسانیم و به دفتر ( یو ان ) ترکیه معرفی کنیم ! اما  ( یو ان ) از پذیرفتن ما سر باز میزد و با استناد به این قانون که پناهندگانی که از کشور مبدأ خود به یکی از کشور هایی که دارای دفتر نمایندگی ( یو ان ) هستند وارد میشوند دیگر در هیچ کشور ثالث از چنین حقوقی برخوردار نیستند! و در صورت مراجعه اشان به سایر دفاتر ( یو ان ) در هر کشور ثالثی ، آن نمایندگی حق دارد بوسیله نیروهای پلیس کشور میزبان ،آنها را اخراج و یا به کشور دومی که از آن آمده اند مراجعت داده شوند . حالا دفتر (  یو ان )  در آنکارا میخواست ما را جملگی تحت پرچم صلیب سرخ سازمان ملل به عراق باز گرداند . این امر خود به خود باعث شد که همه کسانی که به هر دلیلی در آنکارا مشمول این قانون میشدند  گرد هم آیند و یک تشکل صنفی و حقوقی در بین ما کلید بخورد و پا بگیرد. در این جمع ،افرادی که در میان ما از تجربه و سوابق بیشتری در شناخت سیستم ( یو ان )   برخوردار بودند و در شهر های حله و رمادی در عراق سابقا با ( یو ان ) کار کرده بودند راهنماییهای ارزنده ای نمودند و حتی بسیار ماهرانه نامه ها و شکوائیه هایی هم به سایر مراجع بین المللی نوشتند و ما همه امضا مینمودیم . یک اتحاد و همکاری تنگاتنگ بوجود آمده بود . . من در آن جا فی الواقع این موضوع را لمس کردم که هیچ چیز در برابر اتحاد و همبستگی ما غیر ممکن نیست !! و البته لازمه آن ، فروتنی و پذیرش جایگاه خود به معنی فهم توانیها و صلاحیت ها و ظرفیت های فردی از یک طرف ، و فدا کردن خود بزرگ بینی ها و خود پرستیها و خود محوریها از طرف دیگر بود ! در این جا همه ایرانیان متقاضی که با این مشگل مواجه شده بود از هر طرز تفکری در این تشکل  شرکت نمود ، و یک اتحاد واقعی ای را بوجود آوردیم و تصمیم گرفتیم به صورت جدی در مقابل این امر مقاومت کنیم چون برگرداندمان به عراق و فرستادنمان به شهر رمادی! یعنی مرکز اغلب شورشها و شلوغی های آن موقع عراق با این همه بچه های خرد و ریز مطمئنا پی آمد های بسیار ناجور و ناگواری بدنبال خود داشت .( یو ان ) ابدا به دلایل و استدلالات ما که بوسیله نمایندگانمان به آنها عرضه میشد وقعی نمیگذاشت و گوش و چشم  خود را بر استدلالات ما مبنی بر بمبارانهای دهشتناک شهرهای عراق بوسیله هواپیماها و ناوگان آمریکائیان بسته بودندو نمیخواستند باور کنند که وضعیت جنگی در عراق و جنگ جاری خلیج در نوع خود یکی از وحشتناک ترین حملات آمریکائیان در تاریخ جنگهای آمریکا با کشورهای مورد هجومش بوده است . آنجاهیچ امنیتی نه برای ما بلکه برای هیچ کس نبود و امکان زندگی در کمپ های پناهندگی شهرهای رمادیه و حله که هردو جهنمی واقعی برای پناهندگان بودند زیر صفر بود !!.  به نامه های جمعی و طومار ها و اعتراضات ما نه تنها وقعی نمیگذاردند که تهدید به دخالت پلیس هم مینمودند . از طرفی هم وضعیت مالی هرکدام ما نزدیک به صفر و تهدیدات اجتماعی برای خانواده ها و علی الخصوص بچه ها در آنکارا به شدت جدی بود . تقریبا همه راههارا به روی خود بسته دیدیم . در گرما گرم اعتراضات و نامه و نامه نگاریها و تجمعاتمان در مقابل دفتر  ( یو ان )‌ آنکارا، متوجه حضور عوامل و مزدوران رژیم از عوامل سفارت تا عوامل توده ای و چپولشان هم بودیم که در کمین وانتظار بی رمق شدن ما نشسته بودند . از نامه ها و تومارهایی هم که به مراجع بالاتر حقوقی بین المللی نوشته و ارسال نموده بودیم جوابی دریافت نشده بود . از نظر آنها مرغ فقط یک پا داشت و آنهم تحت پرچم صلیب سرخ سازمان ملل برگشت به عراق زیر بمبارانهای وحشیانه آمریکا !! یعنی جهنم !. در مقابل این بی عدالتی، نباید ذره ای عقب می نشستیم . به هر حال ما نیروهای مبارزی بودیم که عقب نشینی و وادادگی به کتمان نمیرفت و این را هرکداممان در پروسه زندگیمان نشان داده بودیم ، برای همین تصمیم جمعی بر آن شد که گرفته شد که چاره ای جدی اندیشه شود و به راهنمایی هموطنانی که شناخت بهتری از آنها داشتند ، باحربه تهدید به خودسوزی جمعی !!  در مقابل دفتر ( یو ان ) و انعکاس آن به مدیا و جوامع سیاسی دنیا میتوانست (  یو ان  ) را مجبور به شنیدن استدلال هایمان بنماییم ! ما مطمئن بودیم که این سیستم ها وقتی که متوجه حقیقت و درستی ادعا بشوند راهی برای تحقق خواسته های مشروع پیدا میکنند . تأکید ما بر ماده دوم اعلامیه حقوق بشر بود  مبنی بر این که  همه انسانها بی هیچ تمایزی از هر سان که باشند، اعم از نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، مذهب، عقاید سیاسی یا هر عقیدهٔ دیگری، خاستگاه اجتماعی و ملی، [وضعیت] دارایی، [محل] تولد یا در هر جایگاهی که باشند، سزاوار تمامی حقوق و آزادیهای مطرح در این «اعلامیه» اند. به علاوه، میان انسانها بر اساس جایگاه سیاسی، قلمروقضایی و وضعیت بین‌المللی مملکت یا سرزمینی که فرد به آن متعلق است، فارغ از اینکه سرزمین وی مستقل، تحت قیمومت، غیرخودمختار یا تحت هرگونه محدودیت در حق حاکمیت خود باشد، هیچ تمایزی وجود ندارد.
این درست است که آنها دروغهای بسیاری را شنیده بودند و کیس های ,Case سر تا پا دروغ و حیله گرانه و جعلی را که بعضا عوامل رژیم و یا فرصت طلبان و سود جویان ایرانی  ارائه داده بودند را زیاد دیده بودند و بر خورد کرده بودند اما موضوع ما این حرفها نبود ! از طرفی رژیمی حیله گر و دجال دهان بازکرده بود و عوامل اطلاعاتی آنها برای شکار ما آماده چرت زدن ما و بلعیدنمان بود ، و از طرفی هم  بازگشت مجدد ما به عراقی که تا بن استخوان در یک جنگ نامعلوم فرو افتاده بود ، موضوع مرگ و زندگی بود بنا بر این باید هرکاری که از دستمان بر میآمد برای جلو گیری از آن به صورت جدی انجام می دادیم !!. خبر تصمیم ما به نحوی که خود ما میخواستیم به گوش دفتر  ( یو ان ) رسیده بود ، اما تهدیدات ما را جدی نگرفته بودند ، برای اجرایی شدن این تصمیم جمعی ، الزامات آن را از نفت و پتو تهیه کرده بودیم و به دفاتر چند روزنامه هم زنگ زدیم ، جنگ جانانه ای تدارک دیده شده بود ، نیروهای پلیس ترک در جلو در(  یو ان ) صف کشیده بودند ، و ما نیز  آماده برای اجرای منویات و تصمیمات جمعیمان ، در آخرین لحظات که همه چی آماده شده بود و خبرنگارانی هم دوربین به دست در صحنه حضور بهم رسانیده بودند و موضوع میرفت که جدی شود همهمه ای در جلو در  ( یو ان ) پیدا شد و برو و بیایی و از میان افراد بیرون آمده ، شخصی که بارز تر بود و بوسیله تیم حفاظتیی هم محافظت میشد خود را وکیل  ( یو ان ) معرفی میکرد او ،  به نمایندگی دفتر بیرون آمده بود که خبر پذیرفتن شرایط ما را بوسیله دفتر ( یو ان ) به نماینده ما ابلاغ نماید . او وکیلی هلندی الاصل بود که خودش هم وکالت همین جمع ما ها را بعدا پذیرفته بود . او به قول خود وفا نمود و از فردای  همان روز به فوریت دست به کار شد و در اولین فرصت یک کمک هزینه ای به همه ما که سوخت موتور زندگی مان تمام عیار ته کشیده بود و آهی در بساط نداشتیم ، پرداخت و در مراحل بعد هم قبولی بدون 
استثناء همه و اعطای حق پناهندگی و کارت پناهندگی سیاسی *به ما و خانواده هایمان داده شد . واقعیت این است که اتحاد و اتفاق ، حتی مورچگان !فیل به آن عظمت را هم از پای در میآورد !! حتی اگر جمهوری آخوند های نابکار حکومت ایران باشد ،در آن واویلا و لحظات بسیار سخت اگر هرکدام ما به تنهایی میخواستیم جل و گلیم خود را از آب بکشیم بدون استثنا در دامن وزارت اطلاعات رژیم و یا کسانی بودیم که برای بلعیدن ما و رهنمون ما به ناکجا آباد دندان تیز نموده بودند.  . نقض حقوق بشر در کشور هایی با رژیم های مستبد و آزادی کش از دلایل اصلی برای پناهجویی انسانهای آزادی خواه است . در منشور عمومی حقوق بشر در بند چهادهم آن آمده است :
هر انسانی سزاوار و محق به پناهجویی و برخورداری از حق پناهندگی در کشورهای پناهنده پذیر در برابر پیگرد های قضایی است ! ؟
***
حالا ما حد اقل تا این مرحله پیش آمده ایم در دالزبروگ Dalsbruk هستیم و بر تپه بلند کلوک بریاClockberga در هشتمین طبقه یک ساختمان ده طبقه داخل آپارتمانی کهنه ولی پر از احساس امنیت و آرامش . صدای نفس های منظم و آرام بچه ها و جنبیدن هایشان بر روی تخت خوابهای تازه شان حس دو گانه ای را برایم بوجود میآورد از طرفی رعشه ای از خشنودی و رضایت و از طرف دیگر فریاد هزاران هزار کودک عراقیی که در زیر وحشیانه ترین و هار ترین بمبارانهای تاریخ بشری !
 باری از غم های دنیا بر دلم سنگینی میکرد و زمین و زمان را در جایگاه متهم نشانده بودم ، بچه ها و معصومیتشان در جلو چشمانم رژه میرفتند و در حالی که در تاریکی اتاقی که به اصطلاح هال بود ، بر روی مبل فرسوده و زهوار دررفته نشسته بودم دقایقی که نمیتوانستم حسشان کنم ، سرم را در میان دو دستم گرفته و برای هزارمین بار از خودم سئوال کردم که این جا چه میکنم ! احساس میکردم که خودم را گم کرده بودم ! و سینه ام از تنفس هوایی که نمیتوانستم از آن خودم بدانمش فشرده میشد . بر عکس بچه ها که به محض ورود به خانه همه جا را سرک کشیدند و چک کردند ، من قدمی دور اتاقها زده و همین جا نشسته بودم . لحظاتی بعد که نمیدانم چقدر طول کشید با قلاب کردن دستهایم و قرار دادن بر پشت گردنم و دراز کردن پاهایم نفس عمیقی کشیدم و کش و قوسی به بدنم که به شکل قابل ملاحظه ای لاغر شده بودم دادم … .. چشمانم که به تاریکی بیش از حد اتاق عادت کرده بود را بر هم گذاشتم و اندیشیدم که انگار باید بیشتر بر خودم متمرکز شوم . این حالات را من بارها از سر گذرانده بودم .۶ ماه تمام در سلول انفرادی کمیته ، در شبهای دراز و بی انتهای زندان ، در آن ساعات وحشتناک شنیدن صدای تیربارانها ، در ساعاتی که در زندان کمیته به قصد دیوانه کردن ما زندانیان ، شب تا صبح دو ماشین بدون اگزوز را روشن میکردند و همراه با نعره های نوحه خوانی دهشتناک آهنگران خبیث با بالاتری ولوم Volum صدا آمیخته با فریاد و ضجه های قهرمانان در زیر شلاق و دیوانه شدن ما و…… …. اما باید مثل همیشه دوباره خودم را پیدا کنم ، من داغ مردنم را بر دل رژیم گذاشته بودم و قدر قدرتی او را به سخره گرفته بودم ، باید دوباره روز را از نو آغاز کنم … .
 ما ، پناهندگانی که با گذراندن یک پروسه دور و دراز ، به این روستا وارد شده بودیم نه اولین و نه آخرین پناهندگان در تاریخ ایران بوده ایم . ایران به خاطر موقعیت خود چه به لحاظ تاریخی و چه به لحاظ جغرافیایی  همواره با پدیده پناهنده پذیری و پناهجویی  روبرو بوده است . در تاریخ باستانی ایران پناهندگی برخی افراد از خانواده های پادشاهان یونان و حتی روم به دربار ایران و مورد استقبال قرار کرفتن آنها از طرف دربارهای ساسانی و یا اشکانی ، و باالعکس از خاندانهای پادشاهان ایران به روم و یونان  ! قابل مطالعه است . مهاجرت های دسته جمعی زرتشتیان به هند، مهاجرت های دسته جمعی یهودیان به ایران  و از این قبیل مهاجرت ها که در حوصله داستان ما نیست اما در این دو سه قرن اخیر در دو دوران حکومتی صفویان و قاجارها ،اولی بنا به خصلت ایديولوژیک بودن حاکمیت دیکتاتوری و دومی به دلیل مادون بودن و عقب ماندگی فوق تصور دیکتاتوران حاکم و سوء استفاده آخوند ها و ملاها  و استعمار از موقعیت حاکمان بی عقل قاجار شاهد موج مهاجرت ها و پناهجویی به طرق مختلفی از طرف روشنفکران و مخالفان  به دیگر کشورهای همسایه بوده ایم  . در امر مبارزه با مستبدین صفویه و قاجار برای آزادی و یا رهایی از قید و بندهای مذهبی و تغییر دین و یا حتی مذهب و یا رقابت ها و یا حتی نزاع های خانوادگی در داخل حکومت های مستبد وقت ، مبارزین و یا کنشگران سیاسی و مدنی ،جان خود و فرزندانشان رادر خطر دیده و با مشقات فراوان ،  به کشور های دیگر پناهنده شده اند . تاریخ پناهندگی ایرانیان در این یکی دوقرن اخیر نشان میدهد که ، پناهجویان به سبب تعلقات طبقاتی خود، شیوه ها و مقاصد متناسب به خود را هم انتخاب میکردند !! و به جاهای مختلف پناهنده میشدند ، به عنوان مثال خانواده های شاهان ! و امرا ! و خانها و خانزاده های فئودال ! و علمای بزرگ ! و آخوند ها بیشتر از جانب سفارت خانه های کشور های استعماری همچون روسیه و انگلیس و فرانسه در داخل کشور ویا کشور های همجوار ، مورد حمایت قرار میگرفتند !!! اما گاهی هم که کار به اعتراضات مردمی میکشید ، مردم پا برهنه و بی یاور ، طبقات ضعیف جامعه برای فرار از شدت سرکوب و چماق گزمه های حکومتی ، ملجأ و پناهگاهی جز قبور ائمه همچون حرم امام رضا و یا شاه عبدالعظیم و یا معصومه قم ، شاه چراغ و همچنین منازل همین مراجع و فقهای مشهور آن زمان و یا مساجد و تکایا در داخل کشور!، پناهگاه دیگری نداشتند !!! . .در آن موقع  نفوذ و قدرت دستگاه فقیهان در تار و پود زندگی توده های جامعه از طرفی و همکاسه گی آن فقیهان با سیستم حاکم وقت از طرف دیگر ایجاب مینمود که حاکمیت ، هوای شرکای خود را داشته باشد و حرمت حریم آنها و اماکن مقدسه را مخدوش ننماید **.البته از حق نگذرم که همیشه همه این فقیهان و آخوند ها همراه و همدم مستبدین هم نبودند و در میان آنها فقیهان مردمیی هم وجود داشتند مثل همین زمان خودمان که در مثل ، حساب آقایان طالقانی ، منتظری ، آشوری ، گنجه ای ، قابل ، مجتهد شبستری و. از فقهایی همچون خمینی دجال ،مشکینی ،موسوی اردبیلی و مکارم و خزعلی و مصباح ووو…….. جدا است  !؟
در زمان معاصر اما قضیه قدری متفاوت شد زیرا جامعه ملل و در نهایت سازمان ملل و سایر نهاد های حقوقیی بوجود آمدند که دولتها از جمله دولتهای ایرانی نیز میبایست برای ادامه حیات سیاسی خود ملزم به مصوبات آنها در مورد رعایت حقوق پناهجویان باشند. این داستان و خاطرات فعلا نمیخواهد به آن زمان یعنی دوران پهلوی برگردد و مطالب بالا صرفا جهت دانستن و بالا رفتن اطلاعات خوانندگان بود ولی مهم است که بگویم که طنز قضیه در این جا است که اگر آوارگان و پناهندگان در زمان قاجار به بیوت فقها و قبور ائمه و مساجد پناهنده میشدند حالا همان کنشگران و فعالان سیاسی و دگر اندیشان و مخالفین ایرانی ،و حتی بدون اغراق سیل پناهندگان و خانه خراب شدگان و آواره شدگان منطقه خاور میانه از بعد از انقلاب ایران، از شر استبداد همین فقیهان و مراجع و آخوند ها و مساجد ضرار و تکایای جهل و جنایت آنها و بیت مافیایی و جنایت کار آنها بوده است  ، که حاضر میشوند خطرناکترین ریسکها برای فرار و پیدا کردن ملجأ و سرپناهی از دریا و اقیانوس و کوه و کویر ووو. را به جان خود و خانواده شان بخرند !.شاهد پر پر شدن نونهالانشان در امواج اقیانوسها باشند ، شاهد بد ترین و توهین آمیزترین برخورد به حرمت انسان و انسانیشان باشند برای فرار از جهنمی که آخوند های جبار برای آنها ساخته اند.  تاریخ ایران بیاد ندارد این مایه از کستردگی و تنوع انگیزه فرار و پناهندگی مردم را !! ، از شر حکومت  دینی آخوند های بنیادگرای ایران .
 . پیر فرزانه دکتر ملکی اولین رئیس دانشگاه بعد از پیروزی انقلاب میگوید
ما در جریان انقلاب و رفراندوم و انتخابات مجلس “خبرگان” که در نامه بعد به آن می پردازم و در این سه دهه بعلت تسلیم شدن به احساسات و ناآگاهی و عدم شناخت، دچار تقصیر فراوان شدیم و آنچه نسل دوم و سوم انقلاب کشیدند و می کشند بار آن بردوش کسانیست که از روز اول در برابر دروغ و خدعه و فریبکاری با سکوت خود اساس ظلم را بنا کردند، که امروز باید در برابر خدا و خلق جوابگو باشند که چرا در این خلافکاری شرکت کردند و یا سکوت نمودند. ما امروز باید بعد از گذشت ٣ دهه جوابگوی اعمال، بی توجهی ها، سکوت و ندانم کاریهای خود باشیم
*** 
علیرغم خستگی مفرط یکی دوتا چمدان قدیمی و کهنه ای را که مدتها بود بر کول و پشت خودمان از ، عراق ، اردن و ترکیه با خود کشیده بودیم و تا این جا همراه  و دوست صبور و ساکت ما بودند را باز کردم و برخی از محتویات آنرا که مختصر لباس و وسایل و لوازم شخصی بچه ها بود را در آورده و در جای خودشان گذاشتم . در سرم غوغایی بود از فکر و .خیالات . نزدیکیهای صبح بود که تصمیم گرفتم بخوابم ، اولین شب ، و اولین خواب در روستای دالزبروک Dalsbruk فنلاند.
 نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم . ما اغلب نماز صبحمان را در گرگ و میشی هوا میخواندیم ولی اکنون در تاریکی !! باتعجب خواب آلوده از بچه ها پرسیدم که شما چرا بیدارید وبچه های من با خنده ای طعنه زننده و لهجه خاص خودشان (‌بچه های ما که در میان مجاهدین بزرگ شده بودند لهجه و فرهنگ خاص مجاهدین را داشتند. ) گفتند واقعا که بابا !! ساعت  را نگاه کن . ساعت از ۸ گذشته بود و هنوز تاریک بود …!!! یعنی چه !! من نمیفهمم ساعت ۸ هست و هنوز هوا تاریک است !!! این وقت روز بود بلند شدم و از شیشه چهار لایه پنجره به بیرون نگاهی انداختم ! چراغهای اغلب آپارتمانها روشن بود ! رفت و آمد تعداد معدود و انگشت شمار ماشینها با چراغهای روشن ، نشان از طپش قلب روستا در این تاریکی سمج و خلسه آور داشت .   نخیر هیچی جز تاریکی و شبح سفید تپه ماهور هایی در افق و نهیب ترسناک کاجهای بلند جنگلی در افق شمال شرقی روستا دیده نمیشد. نور چراغ  ماشین های معدودی در پیچ و خمهای تپه کلوک بریا که ما بر کاکل آن نشسته بودیم تنها مورد قابل توجه بود. نمیدانم که بروم بخوابم و یا باید بیدار باشم و روز نوی را در پیش بگیرم !! با کلافه گی قدمی ، دور اتاقها زدم واز همه پنجره ها خیرانه سرانه دنبال نور و طلوع صبح میگشتم که پیدا نشد 
به آشپزخانه برگشتم  خدا خیر بدهد به کمون Comun دالزبروک که در یخچال به اندازه مصرف امروزمان قدری پنیر و یک بسته کره و یک بسته نان برشی گذاشته شده بودند و بر روی یک میز  یک بسته چای و شکر و نمک و یک دستگاه قهوه جوش که من طرز کار آن را تا آن موقع ندیده بودم .گذاشته شده بود همه چراغهای اتاقهای ما در آپارتمان روشن بود . همسرم تا صبحانه بچه ها را آماده میکرد من همچنان پشت پنجره ها به دنبال شناسایی موقعیتمان در آن بلند ترین نقطه روستای دالزبروک  یعنی کلوک بریا بودم 
  بعد از صرف صبحانه تا آمادگیمان برای رفتن به جشنی که در شهرداری به خاطر ما بود، باید خانه را حسابی تمیز و رفت و روب کنیم. باید همه اتاقها را رفت و روب کنیم و حمام و دستشویی ها را اگرچه تمیز بودند ولی  آن طور که خودمان دلمان میخواهد بسابیم .  ما غلبه بر نا امیدیها را از همین جا شروع میکنیم ! با تمیز کردن و مرتب کردن و آراستن اتاقها . ما بسیار آدمهای تمیزی بودیم و بلکه کمی هم بیشتر از آن چه که باید باشیم. طفلکی ها فنلاندیها کلی مواد شستشو برایمان گذاشته بودند و در اولین فرصت باید برویم دتول و وایتکس!! هم بگیریم . آنقدر مشغول کار شدیم که از روشن شدن مختصر روز هم غافل شده بودیم و سرمان را که بالا کرده بودیم دوباره در آستانه شب !!!!! ؟
ساعتی زود تر از وقت موعود خانم برید به خانه ما آمد و ما که لباس پوشیده و آماده بودیم همراه او ، راهی سوسیال یا همان شهرداری شدیم   
در سالن  اجتماعات سوسیال آقای ه  در انتظار ما بود ! آقای . ه ، مرد لاغر اندام و سبیل بلند با موهایی آویخته در اطراف سروشانه اش و لباسهایی ساده و درویش مسلکانه . او سالیانی قبل از انقلاب در انگلستان به تحصیل مشغول بوده است و در همان جا با دختری فنلاندی ازدواج میکند و با رها کردن تحصیلاتش از انگلیس همراه با همسر فنلاندیش به فنلاند میاید . او از اهالی مشهد بود ، مردی بسیار خوش مشرب، شیرین زبان با لهجه غلیظ مشهدی . بدون هیچ رودربایستیی فقط با لهجه مشهدی خالص صحبت های بریت Berit را ترجمه میکرد و گاهی هم چیزهایی به بریت میگفت که او را آشفته و مستأصل و البته خندان میکرد و میخندید. شیرین زبانیهای ه  با لهجه مشدیش همه را به وجد آورده بود ، وقتی که همسفران از او پرسیدند که او چرا به فنلاند مهاجرت نموده است با لودگی و خنده های کشدار و بلند گفت که : او دنبال کون یک دختر فنلاندی راه افتاده و به فنلاند رسیده است !!؟ ه  برای ما تعریف کرد که به همسر فنلاندیش هم فارسی را با لهجه مشهدی آموزش داده است . او صحبت های خانم بریت را در مورد فنلاند و در مورد حقوق اجتماعی و شهروندی در فنلاند و یارانه های دولتی و کمک هزینه هایی که به ما تعلق میگیرد تا زمان آماده شدن برای یافتن کارمناسب و شغل و حرفه مناسب و در آمد شخصی و مدارس بچه ها و هزینه های آنها که درآینده به آن خواهم پرداخت  اشاره نمود …او. توضیحاتی راهم به طور خاص در مورد شهر کیمیو Kemiöو روستای دالزبروک برای ما ارائه داد و تعریف نمود . در پایان هم با دادن کارت ویزیت خودش از ما خواست که اگر با مشگلی برخورد داشتیم میتوانیم با او در تماس باشیم و او کمک میکند. برخوردش بسیار صمیمانه و مهربان و رو راست و ذلال بود. البته من به جز یکی دو مورد او را هر گز ندیدم .
مهمانهای دعوتی که همان دوستان فامیلی دیشب بودند همراه با خانوادهایشان و برخی از سرشناسان این روستا و حتی از  شهرکمییو  Kemiö و دراگسفیارد آمده بودند شیرینیهای زنجبیلی و دارچینی و کیکهای معمولی و خامه ای ، کتری های Deragsfjärd حاوی قهوه وشربتهای بدون الکل و شکلاتهای مورد علاقه بچه ها و چیزهای دیگری که من فراموش کرده ام را بر روی میزهایی با رومیزی قرمز  چیده شده بودند . میز و صندلیها و به شکل باسلیقه ای جدا جدا و مدور،  و ابزار پذیرایی نیز اغلب قرمز و یا به رنگ دارچینی  
خانواده های دوستان فنلاندی ما هرکدام در کنار خود جایی برای ما باز کرده بودند و بریت اصرار داشت که هر خانواده ای در کنار دوستان فامیلی خود بنشیند  برای بیشتر آشنا شدن و بیشتر چفت شدن با آنها . ما همین کار را کردیم و در میان خانوادها ی بریتا از دراگسفیارد و ناله لونستروم  Nalle Lunströmاز همین روستا و همسران و بچه هایشان نشستیم. ما برای همه تازه بودیم. و این مردم در این شب بسیار طولانی و سرد در این گوشه دورافتاده دنیا ! انگیزه های خوبی برای خوش بودن و احساس خوب پیدا کردن پیدا نموده اند. ما هم خوشحال همراه با کمی شرمندگی و خجالت و کمی ساکت . من و همسرم بسیار کم انگلیسی میدانستیم و امکان نبود که یک مترجم برای همه ترجمه کند . بچها اما بازارشان گرم بود . رگبار پرسشهای دوستان هم سن و سال جدیدشان را به خوبی پاسخ میگفتند به خصوص که میزبانان گاهی در انگلیسی دچار کمبود هم میشدند . بچه ها به سبب این برتری حال خوبی داشتند بر عکس ما والدینشان که به زور میخواستیم بفهمیم و بفهمانیم !! آی زور زدیم  .. بگذریم که مخاطبان ما هم انگلیسی خوبی نداشتند ولی به هر حال از من بهتر بودند.  و در فاصله کوتاهی صدای برخورد قاشقی به بغل لیوانی همه را ساکت نمود و توجهات به سمت منشأ صدا که خانم بریت در پشت تریبون سخنرانی بود. او همراه با مترجم از ما و سایر مدعوین خواست که سکوت کنیم و به سخنان شهردار برای خوش آمد گوش بدهیم   
 شهر دار آن مرد به غایت سنگین وزن ! و نسبتا جوان با لپهایی سرخ و کمی آویخته ، سخنانش را با یک عذر خواهی از ما شروع نمود . و عذر خواهیش این بود : ؟
دوستان ، ضمن خوش آمد به شما ، من اول از شما یک عذر خواهی بکنم به خاطر این که ما سعی کرده بودیم که همه امکاناتی را که شما نیاز دارید در نظر بگیریم . اما متأسفانه فراموش کرده بودیم که شما مسلمان هستید و احتیاج به مسجد دارید و ما می بایست این امر مهم را برای شما در نظر میگرفتیم . عذر ما را بپذیرید !!!!؟ و برای حل آن به زودی با کمک خود شما اقدام خواهیم کرد. !!!!!؟      
در ام القرای اسلامی آخوند ها در تهران !! هیچ مسجدی برای اهل سنت نیست و اگر هم بوده بلدوزر انداخته و تخریب نمودند ، خانقاهها را روی سر دراویش خراب کردند ، کلیسا هارا غارت کردند و بستند و آتش زدند و اصحاب آنها را هم روانه زندان ، بهائیان را دربدر و زندان و اعدام و تیرباران  و مسلمانان حتی شیعه اما دگر اندیش و عاقل و روشنفکر راهم گروه گروه اعدام و دربدر و زندان و شکنجه .و صاحبان هر اندیشه و فکر و عقیده را ترور و حذف مادام العمر .؟ حالا در هزاران کیلومتر آن طرفتر ، در یکی از بی خدا ترین کشور های اروپا ، شهردار این شهر از مهمانان ناخوانده اش عذر میخواهد که مسجد برایشان تهیه ننموده است ! ؟ جل الخالق 
 در همان مجلس مهمانی اما ، همه ما همسفران بگوش آقای شهر دار رساندیم که ما همگی از شر همین مساجد البته از نوع ضرار !!  آن به شما پناه آورده ایم لطفا فراموش کنید ! و ما را از خیر چنین موهبتی معذور دارید .  !!!!؟
 در ادامه برای شما خواهم گفت که وقتی سیستمی ، بر مبنای دموکراسی باشد در آن سیستم فساد و رشوه جا ندارد و جا برای رشد و پیشرفت در هر زمینه اجتماعی از تحصیلات بگیر تا شغل و هنر و فن آوری و. برای همه هست . ؟


فردای آن روز به تنها دفتربانک ، دفتر شرکت تلفن ، بیمارستان و کودکستان ، مدارس ابتدایی و راهنمایی بچه ها و دو فروشگاه مواد غذایی و کلیسای روستا و کتاب خانه و موزه !!!!؟   همراه با بریت سر زدیم و آن جاهارا دیدیم  در همه جا با استقبال و خوشحالی و با لبخند های مهربانانه بر روی لبان کارمندان و پرسنل روبرو شدیم . این استقبالهای پر شور را میتوان هم از روی یک نگاه بد بینانه و هم با یک نگاه خوش بینانه تفسیر و تبیین نمود.و من آن را بعدا توضیح میدهم  ، اما آنچه که توجه من را جلب نموده بود نو بودن ساختمانهای آن مراکز و تمیزی بی حد و حصر و فراوانی  امکانات آموزشی و   حتی موزه و کتابخانه مدرن و شیک در این روستای در واقع دور افتاده بود!! . بی اختیار یاد روستاهایی افتادم در سر راه فرارمان از ایران . روستاهای زاهدان، روستاهای پای کوه تفتان در عمق کویر، روستاهایی که بی اغراق به خدا بی اغراق !! بسیار بسیار شبیه خانه های انسانهای اولیه در عصر حجر! بود!  ما چون با پاسداران جنایتکار درگیر شده بودیم و البته با کمال تأسف دو شهید هم در این جنگ و گریز بر جا گذاشته بودیم نمیتوانستیم بیشتر از چند دقیقه در آن روستا باقی بمانیم و ناچارا به کوه زدیم و مرز را پشت سر گذاشتیم و وارد خاک بلوچستان پاکستان شدیم ولی همان چند ساعتی را که در آن روستا بودیم هرگز غم و درد جانکاه مردم بلوچ کشورم را و بزرگواری و مهمان دوستی آنها را در آن مخروبه های عصر حجری فراموش نمیکنم..  
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛


مقوله پناهنده سیاسی  به طور خاص از اواخر سده هفدهم میلادی به دیگر موضوعات و انگیزه های پناهندگی از قبیل نژادی ، مذهبی ، قومی و یا اقتصادی  اضافه شد . به این خاطر که ، فعالین و کنشگران سیاسی ، در خلال سالهای انقلاب کبیر فرانسه ( ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ ) مورد تعقیب حکومتها و روحانیت کلیساها و اذیت و آزار چماقداران قرار میگرفتند. درست مثل شرایطی که ما در دوران انقلاب داشتیم  ، قبل از آن هم
 فعالین جنبشهای مدنی به دلیل ظهور پروتستانتیسم * Protestantism و انتشار آن در مجامع روشنفکری مذهبی و مخالفت با دخالت کلیسا و سیستم آموزش اسکولاستیک Scholastik کلیسایی در زندگی مردم ،  به شدت سرکوب میشدند و حکومت با چراغ سبز روحانیان کلیساها، اقدام به  ترور و قتل و زندان و اعدام آنها می نمود . در همین سده ۱۷ میلادی،  جمعیت کثیری  ( بنا به قولی ۲۰۰ تا ۲۵۰ هزار نفر از مردم فرانسه در کسوت فعالان سیاسی و کنشگران مدنی به سایر کشور های اروپایی و آمریکا پناهنده می شدند ! در آن موقع تازه ! موضوعیت بحث در مورد عدم امنیت جانی برای دگر اندیشان و مخالفین استبداد ، در مجامع حقوقی موجود در اروپای آن زمان ، ضرورت پیدا میکند . در ادامه روند مهاجرت ها در جریان جنگ اول جهانی و بی خانمانی توده های وسیعی از مردم در اروپا ، قتل عام ارامنه در ترکیه در سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۳که منجر به قتل عام حدود یک و نیم میلیون ارمنی و آوارگی بیش از هشتصد هزار نفر به سرتاسر جهان ، آن چنان وجدان جمعی انسانی جامعه ملل در آن زمان را تحت تأثیر قرار میدهد که در سال ۱۹۲۰ مسئله حق پناهندگی سیاسی از مشغله های جدی جامعه ملل میشود . در همین زمان  فریتیوف نانسن Fridtjof Nansen دیپلومات و کاوشگر نروژی در سال ۱۹۲۱ نخستین کمیسر امور آوارگان و پناهجویان در جامعه ملل ، مبانی برنامه ای مشخص برای حفاظت از پناهجویان را تدوین میکند و برای اولین بار رسیدگی به وضعیت پناهندگی و پناهجویان از وظایف بین المللی محسوب شده و از عهده حوزه های تصمیم گیری کشور ها خارج میشود .
نانسن به درستی تأکید میکند که کمک و حفاظت از پناهجویان و آوارگان وظیفه دولت ها است و تنها به امور خیریه و داوطلبانه منوط نمیشود از همین جا وظیفه حفاظت از پناهجویان در قوانین اساسی کشور های جامعه ملل به حقوقی پایه ای بدل میشود ، بعدها هم پس از جنگ جهانی دوم و تبدیل جامعه ملل به سازمان ملل متحد ، این سازمان در  ۱۰ دسامبر سال ۱۹۴۸ منشوری مبنی بر احترام به حقوق بشر و آزادیهای پایه ای برای همه انسانها صرف نظر از تمایزات ، جنسی ، زبانی  ، و یا مذهبی و... تدوین مینماید 

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲


بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲





بیست و پنجمین سال پناهندگی من .بخش ۲
باقر رئیس الساداتی
 
حضور ما در فنلاند مصادف بود با دومین سال از دومین دوره ریاست جمهوری آقای دکتر ماونو کویویستو*  Mauno Koivisto به عنوان نهمین رئیس جمهور فنلاند از بدو تأسیس جمهوری مستقل فنلاند ۱۹۱۳ . او که تجربه شرکت در جنگ معروف زمستانی ۱۹۳۹ را در سن ۱۶ سالگی با درجه سرجوخگی در کارنامه خود داشت . از جمله مبارزان ملی گرایی بود که درسال ۱۹۴۷ در مقابل حزب کمونیست فنلاند که خواهان واگذاری بندر هانگو  Hango و تورکوTurku به سویت و شوروی بودند نیز سخت مبارزه کرد و در نهایت این دو بندر را از دست کمونیستهای طرفدار شوروی ( همچون حزب توده ما در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۳ که خواهان واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی بودند ) باز پس گرفتند.
  بعد از جنگ ، تحصیلات خود را در کلاسهای شبانه ! ادامه میدهد و بعد به دانشگاه تورکو Turku میرود و در نهایت با کسب درجه دکتری در ۱۹۶۸ با ایده و آرمان سوسیال دموکراسی از طریق حزب سوسیال دموکرات فنلاند وارد عرصه سیاست میشود و تا سال ۱۹۹۴ در مقام های گوناگون دولتی ، از جمله  . نمایندگی پارلمان و وزیر و نخست وزیر و نهایتا دو دوره پست ریاست جمهوری ایفای نقش مینماید.در این زمان  یعنی ۱۹۹۱ مشهور بود که فنلاند پنجمین کشور ثروتمند جهان است ! در این مورد من مطالبی بعدا خواهم نوشت. اما داستان جالبی که برای خود من اتفاق افتاد ، سال ۲۰۱۱ برای کمر دردهای شدیدم به بیمارستان دیاکور در هلسینکی مراجعه کردم پیرمردی همراه با همسرش در کنار من منتظر نوبت بود. به ذهن خودم اعتماد نکردم و یا به سبب همان شرقی بودنم نمیخواستم باور کنم که ایشان همان پروفسور ماونو کویویستو هستند ريس جمهور اسبق فنلاند ! در سالهای( ۱۹۸۲ - ۱۹۹۴ ) و عمری در جریان فعالیتهای تنگاتنگ سیاسی کشور ! و اکنون درست مثل من به عنوان آدمی عادی در انتظار نوبتش برای رفتن پیش پزشک معالجش !!! ؟ ولی فارغ از باور و تعجب من ایشان پرفسور ماونو کویویستو رئیس جمهور اسبق فنلاند بودند . 
 اما داستان فنلاند از آن رو برای ما ایرانیان جذاب تر است که اولا جامعه ای دیر پا و قدیمی همچون اروپای غربی نیستند بلکه داستانهای مبارزات دموکراسی خواهانه آنها در چار چوبه همین قرن اخیر اتفاق افتاده است ، دیگر این که این کشور از جهاتی بسیار شبیه کشور ما به لحاظ منطقه جغرافیائی است یعنی از سویی همسایه روسیه و از سوی دیگر دروازه ورودی به غرب از سمت و سوی شرق و به لحاظ تاریخی هم درست مثل کشور ما درگیر مبارزه با دخالتهای همسایه قدرتمند خود یعنی روس و بعدها شوروی و هم درگیر دخالتهای غربیهای استعمارگر ! از نکات بسیار جالب توجه این که درست مثل ایران در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۳ که حزب کمونیست ایران یعنی حزب توده در ازای اعطای امتیاز نفت جنوب به غربیها از جانب دولت وقت ایران !! ، خواهان دادن امتیاز نفت شمال به شوروی کمونیستی بود در این جا هم حزب کمونیست فنلاند خواهان واگذاری دوبندر هانگو Hango و تورکو Turku به بلشویک های استالینی بودند در ازای امتیازات اقتصادی و سیاسیی که دولت وقت فنلاند به غرب علی الخصوص به کشور آلمان داده بود . و ترس استالین و شورویها از همین نقطه بود که فنلاند بشود پل و تونل نفوذ غرب به مرزها و داخل شوروی !!!  و جنگی را هم به شیوه بسیار ناگهانی و غیر اخلاقی ونا جوانمردان و بدون هیچ گونه التیماتوم و یا خبر قبلی به فنلاند تحمیل نمودند که البته باعث عکس العمل شدید جامعه ملل و کمک های مؤثر این جامعه به فنلاند و ، شکست سخت و ذلتبار تاریخیی شوروی استالینیستی.  ولی در نهایت فنلاندیها توانستند با اخذ سیاستهای اصولی و درست ! از پس هر دو آنها یعنی غرب و شرق بر آیند و کشوری نو ! بنیاد بکنند و ثمره آن این است که این ملت ۵ میلیونی همیشه خدا در جهان دهکده ای !  شده امروزی  حرفی برای گفتن داشته اند . چه در زمینه مبارزات اجتماعیشان که پیش رفته ترین دموکراسی دنیا را دارند ، چه در زمینه اقتصادی که همیشه در لیست بهترین ها و چه در زمینه علوم و فن آوری و آموزش و پرورش و علوم آزمایشگاهی و پزشکی و.. . ( البته در شرایط کنونی مثل دیگر کشور های اروپایی به خاطر روشنفکر بازیهای نوکیسه های چاق شده در سیستم بورژوازی و کنسرواتیوهای غرب از طرفی و سرگردانی و بی برنامگی چپهای مدرن شده  و سوسیال دموکراتهای متوهم چندان وضعیت جالبی ندارند 
بگذریم برویم سر داستانهای خودمان !؟
 ، خانم بریت الفوینگ Berit Alfvingمنشی بخش امور پناهندگان شهرداری دالزبروک در آن موقع   زنی ۳۵ ، ۴۰ ساله به غایت مؤدب و شاد و منٌضبط ، بالباسی بسیار ساده و معمولی بدون هیچگونه آرایشی ! چهره ای روستایی و مهربان ، و به لحاظ شکل و شمایل نمونه کامل یک فنلاندی اصیل شمالی بود . چشم گیر ترین مورد اما، سادگی او در لباس و قیافه و برخوردش بود !! هموطنی ایرانی به نام سیامک به عنوان مترجم نیز اورا نیز همراهی مینمود . قبل از راه افتادن اتوبوس ، یک برنامه حضور و غیاب انجام شد و بعد از آن با راه افتادن اتوبوس ، او صحبتهای خودش را بوسیله بلندگویی دستی ،  شروع نمود، ضمن خوش آمد گویی ، سعی مینمود یک سری اطلاعات ضروریی راجع به ادامه سفرمان به دالز بروگ Dalsbruk را برای ما باز گوید، و توضیح میداد که ما اولین گروه خارجیان آسیایی وشی هستیم که به این دهکده وارد میشویم و این که،  مردم این روستا تجربه تعامل و همزیستی با خارجیان غیر معمول !!! ( آنرلوندا Annorlunda، به قول او ) را در بین خود نداشته اند.او به طور ضمنی میخواست بگوید که این مردم زندگی با انسانهای شرقی وش و به قول آنها ( مورک Mörk تیره )  را اساسا تجربه نکرده اند.خانم بریت حرفهای زیاد دیگری هم زد که کاکل آن همان عدم آشنایی مردم بومی این روستا بود با پدیده انسان شرقی! ، آنهم از نوع ایرانی آن !!! و بعد ها معلوم شد که نگرانیهایی در این مورد برای او و سایر مسئولین در  زمینه تفاوت های فرهنگی از جمله نگرش ما در برخورد با حیوانات و به خصوص سگها و....!!  وجود داشت که بعدا به آن میپردازم ، اما من تقریبا مطمئن هستم که اکثر هم سفران پناهنده ، خسته و کوبیده از فرط پیمودن راهی طولانی ،  و خمار شده از تماشای رقاصی دانه های درشت برف در جلو نور پر قدرت اتوبوس ، هم چون خود من ، دیگر نای شنیدن سخنان خانم بریت Berit را نداشتند ! . همسفران پناهنده همچون من در سکوتی  معنا دار فروغلطیده بودند و شاید به سرنوشتی میاندیشیدند که یک حاکمیت جاهل و قرون وسطي ای برایشان رقم زده بود.
در میان همسفران پناهنده ! چهره هایی عزیز از مبارزانی بودند که طعم تلخ زندانهای رژیم آخوند ها، بر لبشان و جای زخم شکنجه های قرون وسطیی و حتی تجاوز !! بر بدنشان  ، عزیزانی که دوران تین ایجری و جوانیشان را در زندانهای مخوف  خمینی سپری نموده بودند!! و شاهدان زنده وحشیانه ترین بی حرمتیها به ساحت پاک انسانی خود و هم بندان و هم سنگران شهیدشان در طی دوران  وحشتناک زندانهای دهه ۶۰ بودند.آنها خود تجسمی از دختران کم سن و سالی بودند که بدون نام و نشان به جوخه های اعدام سپرده شده بودند!!! و تنها شاید یک شانس باعث رهایی شان از زندان شده بود ، همان طور که برای خود ما این اتفاق افتاده بود !!  و حالا با کوله باری از غم و اندوه بیکران دیگر همرزمان و همسنگران شهید ، با دلی پر امید و سری پر شور برای ادامه زندگی و مبارزه قدم به این مرحله گذاشته بودند.
ملتهای هوشمند به فراست دریافتند که آزادی و دموکراسی برای انسانها در واقع همان آبی هست که ماهی برای زنده ماندن به آن نیازمند است . آزادی و دموکراسی آن هوای مطبوع و پاکی است که تداوم زندگی اجتماعی و مدنی در خور انسانها و انسانیت  را تضمین میکند . مردم کشور های غربی به این ضرورت جلو تر از ما پی بردند و اصول آنرا کشف کردند و بهای لازم را برای بدست آوردن آن پرداختند و در نهایت سیستم های اجتماعی و مدنی خود را بر اساس آن ، پایه ریزی و سیستماتیک نمودند. از این رو جوامعی که موفق شدند ساختار های اجتماعی شان را در این جهت یعنی آزادی و دموکراسی سمت و سو بدهند ، امروزه بیش از دیگران در آرامش و آسودگی و به نسبت در سطح بالاتری از رفاهیت زندگی مینمایند. .مردم فنلاند نیز چنین اند . آنها قطار آزادی و دموکراسی را به همت جنبش های اجتماعیشان در هفتاد ، هشتاد سال پیش کوک نمودند و بر ریل تاریخ قرار دادند .. تا این جا ما به عکس این مردم و این جامعه ، کسانی هستیم که تاریخا و نسل  تا نسل از جامعه ای با مختصات فرهنگی پدر سالارانه و بدون هیچگونه تجربه زندگی در فضای دموکراتیک و جامعه آزاد و دموکرات به این کشور پناه آورده ایم.  
باری   ، تابلویی تا کمر  فرونشسته در برف کنار جاده ! ورودی روستای دالزبروک  Dalsbruk را نوید میداد !!؟ و لحظاتی بعدتر، کورسوی چراغهایی در لابلای کاجهای برف بر سر گرفته ، بر بلندای تپه ماهور هایی در دور دست ، خوشحالی همراه با حس غریبی را برای من و شاید برای سایرین به دنبال داشت . حالا این صدای خانم بریت ، همراه با ترجمه آن بوسیله مترجم بود که از ما میخواست آماده باشیم برای پیاده شدن ! و دقایقی بعد اتوبوس ما در مقابل ساختمان  آجری نوسازی در ضلع جنوب غربی میدان بزرگی که بعد ها نام آن را( توری ) آموختیم توقف نمود ! صدای چرخ دنده های ترمز دستیی که راننده آنرا کشید ،  اعلان پایان این مرحله از سفرمان بود!؟.
 در بیرون از اتوبوس ، اما قضیه از چیز های دیگری حکایت داشت درست است که پاسی از شب گذشته است اما حضور انگشت شمار  استقبال کنندگانی در بیرون ساختمان ،پچ پچ هایی در میان همسفران به گمانه زنی ایجاد نمود ، روبرو شدن با آدمهایی با شکل و شمایلی متفاوت !  پیاده شدیم ، و تا آمدیم به بدنهای خشک و چمبره شده مان ! کش و قوسی بدهیم با دستهایی مشتاق از طرف مستقبلین مواجه شده بودیم که برای دست دادن با ما دراز شده بود ! و برق فلاش دوربین چند خبرنگاری که در میان آن جمعیت انگشت شمار به کار تهیه خبر و گزارش ورود ما ( و شاید تهیه رپرتاژی در آینده ) به روستای دالزبروک آمده بودند !! جمعیت در بین خود راه باز نمودند برای ما که وارد ساختمان بشویم ..همسفران با به آغوش کشیدن فرزندان در خوابشان از میان استقبال کننده گان به داخل ساختمان که آشکارا از گرمای تأثیر گذار و لذت بخشی برخور دار بود شدیم . میزهایی چیده شده بود  و بر روی آنها شیرینی های خشک با بو و طعم و مزه دارچین و زنجبیل , که بعد ها با نام  پپارکاکا Pepparkaka و خود آن بیشتر و بیشتر آشنا و مأنوس  شدیم و خو گرفتیم . چای و تنگ های حاوی شربتی قرمز رنگ بدون الکل و فلاسکهایی محتوی قهوه. .نگاههای معنی داری از مهربانی و محبت و دلسوزی به روی انسانهای بی پناه شده و در بدر شده . لبخند های تسلی بخشی حاکی از رضایت بخشنده گری ! و کرامت پناه دادن به بی پناهان ! ، سر و سامان دادن به بی سر و سامانان ! ، دستگیری از بیچارگان و…….. در یک کلام از آن  نوع لبخند های بشر دوستانه بر روی انسانهای کوبیده شده و پناه خواه !!!!! ؟
با ورود ما به سالن شهرداری و صرف یک چایی داغ و کمی پپارکاکا ، شهردار پشت تریبون موجود در سالن قرار گرفت و  به زبان سوئدی به ما خوش آمد و خسته نباشید گفت و توضیح مختصری در مورد برنامه ریزی و امکاناتی که در طول این یکی دوماهی که کمون تصمیم به دعوت پناهندگان میگیرد ارائه داد و بعد از آن معرفی خانواده های فنلاندیی که  داوطلب کمک به ما پناهندگان برای آداپتاسیون بیشتر و سریعتر با محیط جدید زندگی مان شده بودند. آنها اغلب از میان طبقه اینتلکتوئل و کارمندی این روستا و روستاهای اطراف انتخاب شده بودند..و در نهایت  هم دعوت شهردار از ما برای شرکت در جشن ورودی ما به روستایشان که از جانب شهرداری در همین سالن شهرداری برای فردا برگزار خواهد شد.
دو خانواده برای ما در نظر گرفته شده بود که هردو فرزندانی هم سن و سال فرزندان ما داشتند و یکی از آنها خانم معلم انسان دوست و طرفدار حقوق بشر به نام Berita ، حدود ۴۰ ساله و دیگری دکتر روانپزشک و انسان دوستی به نام دکتر ناله  Nalle  حدود ۵۰ سال بود . آنها با نهایت مهربانی به زبان انگلیسی با ما شروع به خوش آمد گویی و اظهار خوشحالی از ورود ما به روستایشان و  ..اما به نظر من اتفاق بزرگ از همین نقطه آغاز شد. .!!!! و آن این بود که از همین نقطه جای ما و فرزندانمان با هم عوض شد !!!! یا حد اقل پایه های آن گذاشته شد. بدین معنی که در آینده ، آنها شدند پدر و مادر ! و ما شدیم فزندان آنها !!! چرا ؟؟  چون من و همسرم انگلیسی را خوب نمیدانستیم.!!!!! بنا بر این آنها با فرزندان ۱۲ و ۱۴ ساله ما در واقع صحبت میکردند و آنها برای ما ترجمه مینمودند و باالعکس حرفهای ما را هم برای آنها ترجمه میکردند. .. دوستان جدید فنلاندی به ما پیشنهاد کردند که بیش از این معطل نشویم و برویم برای تحویل گیری آپارتمانهایی که در نزدیکی همان محل بر روی کوهی  به نام کلوک بریا  Clockberga وجود داشت.و برای ما آماده نموده بودند.
از همین نقطه تفاوتها در تنظیم روابط و فرهنگ ها خود را به نمایش میگذارد . خانواده های دوست فنلاندی در مورد فرهنگ ما به عنوان ایرانیان مسلمان و البته مبارز سیاسی توجیه شده بودند آنها از گذشته و رنج و شکنج ما در مبارزه ما با رژیم آخوند ها به خوبی مطلع شده بودند!! . خانه ای را که برای خانواده ۵ نفری ما در نظر گرفته شده بود آپارتمانی ۹۰ و یا شاید ۱۰۰ مترمربعی درطبقه هشتم ساختمان ده طبقه ، با اثاثیه ای دست دوم و بعضا کهنه که بوی شدید کهنگی میداد. فقط وسایل خواب از قبیل ملافه و بالشها و لحاف و وسایل حمام مثل حوله ها نو بودند . با مشاهده وضعیت خانه و وسایل آن دکتر ناله  Nalle که آشکارا جاخورده و ناراحت شده بود ، در اولین اظهار نظرش رو کرد به طرف دختران من و گفت که به پدر بگویید که او میداند که تا چه میزان احمقانه است که در خانه یک ایرانی که مشهورند به تولید زیبا ترین و ارزشمند ترین فرشهای دست باف جهان یک همچنین فرش نخ نما شده و کهنه و پاره ای قرار دهند . اما او امید وار است که خود ما به زودی با کمک هزینه هایی که دریافت خواهیم کرد فرشی در خور ، برای خود تهیه کنیم. مبلهای رنگ و رو رفته و بوناک و هرچیز دیگری که مردم از روی صدقه اهدا نموده بودند. میرفت که حالم را بد کند  
دوستان جدید و یا راهنمایان فنلاندی ، با قول این که فردا برای بیرون بردن ما و آشنا کردن ما با روستا باز خواهند گشت ! خدا حافظی نموده و رفتند.
با رفتن آنها بی اختیار به پشت پنجره هایی که بعدها متوجه شدم ۴ لایه هستند ( به سبب سرمای بیش از حد در فنلاند پنجره ساختمانها ۴ لایه است و دارای چهار شیشه است . ) کشیده شدم و با حمایل کردن دو دستم به شیشه از میان دو دستم نگاهی به سختی به اطراف انداختم. بر بام دنیا نشسته بودیم !!! تا جایی که چشم کار میکرد برف و چراغهای انگشت شمار در دور دستها و چند ساختمان بلند ده طبقه دیگر در همان روی تپه که بعد ها فهمیدیم که منازل کارگران کارخانه نورد و ذوب فلز موجود در این روستا بوده است !  که حالا به تعطیلی کشیده شده و کارگران هم خانه ها را واگذاشته و منطقه را ترک کرده و به شهر ها رفته بودند و میدانی درمیان این ساختمانهای بلند ! و پارک تک و توکی اتومبیلهای نه چندان نو و گاهی زهوار دررفته در زیر معدود چراغهای دور میدان. . غمی سنگین بر دلم سایه افکنده بود و احساس خوبی نداشتم ! خدا لعنت کند خمینی و آل او را که نمک نشناسانه چه به سر آزادیخواهانی که باعث و بانی جاه و جلالش شده بودند آورد !!! . و برای این که فضای خانه را تحت تأثیر غمم قرار ندهم دستهایم را بهم زدم و شوخ و سبکسرانه به بچه ها که حالا پاک خسته و از پا افتاده بودند گفتم که به به چه رختخواب نو و قشنگ و خوبی عجب بالشهای نرمی  یا الله موقع خوابه !!! بدوید و بروید بخوابید . با رفتن بچه ها به تختخواب دوباره به پشت پنجره برگشتم و با نا باوری به بیرون خیره شدم . شاید بغضی رقیق گلویم را میفشرد و باری خفیف بر سینه ام سنگینی میکرد ! من خود خانه و کاشانه داشتم که به دست ایلغار خمینی غارت شده بود و جرمم آزادیخواهی و احقاق حقوق و حرمت انسانی برای خود و خانواده و وطنم بود . کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود !! به کجا میروم آخر ! ننمایی وطنم

در ادامه خواهم گفت که بهشت زیبای دالزبروگ چطور به زندان سبز ما تبدیل شد  ………………..